هنوز در راهم. حرفهای بسیاری برای گفتن هست. خواهم گفت، وقتی که برگردم. دو روز دیگر برمیگردم.
به سفری میروم که مدتها بود آرزویش را داشتم. سفری به دور دشت کویر و کویر لوت. خلاصهاش میشود این: از تهران به سمنان و دامغان و شاهرود و سبزوار و نیشابور و بیرجند و طبس و زاهدان و بم و کرمان و شهربابک و یزد و کاشان و دوباره تهران. راستش را بخواهید، اینبار هیچ …
چگونه فراموش کنم شبهای سرد مصر را، با پتوهای کهنه، بخاری کم نفس، خستگی راه، آغوش لکلک. چگونه فراموش کنم، دریای چالوس را. خانهای برای لکلک. چگونه فراموش کنم پرسه در شب تاریک ملکوت را. تنها با لکلک. ناگهان برق آمد. چگونه فراموش کنم ماجرای غلتیدن بر خاک بلده را. بوسهای بر لب لکلک. چقدر …
به این فکر میکنم، میشود در یکی از این سفرهایی که میروم، بروم.
از دو پیشخوان (میز) نفرت دارم و همیشه هم به هر دویشان نیازمندم. پیشخوانی که در آن، نان تازه را نانوا همیشه به طرفم پرتاب کرده و میزی که بر آن، کتاب کهنه را کتابفروش هرگز حرمت ننهاده.
لعنتی…لعنتی…لعنتی… “زندگی ما جدا خواهد شد و عشقهای ما فراموش.”
کویر تو را سرگرم میکند تا آسمان فرصت داشته باشد، با پرتوهای غریبش تقدیر تو را رقم بزند.
زیبایی این لحظهای و چند قدمی را میبینی و امید به آینده و دوردست داری… بعدها خواهی دید که تنها تشابه این لحظه و آینده، خطوط نمکینی است که بر این کویر و بر صورت تو نقش بسته.
او دف میزد و من کادر میبستم.
شبها شعرند، قافیه هم دارند.
اعتیاد… کهن اسطوره “قربانی کردن خود” است.
چندان عشرت نکردم، که چنین حسرت میخورم. اما پاییز که وقت گل نیست.
کس نمیداند… در بیابان فنای من، وقتی شب میشود چه غوغایی است.