فریاد زدند: “آزادی” همه را کشتند… اجساد در خیابانها انباشته شد… برای سگها غذا به اندازه کافی بود… و این آنها بودند که در خیابانها، آزادانه جفتگیری میکردند…
میکل آنژ زن نداشت… با کوه عشقبازی میکرد… داوود پسر او بود…
از سر کوچهی کودکی، لیلی کنان… تا بیرون حصار شهر پیری، عصا زنان… پی چیزی میگشتم… تا که قبرستان را دیدم و دانستم… چه کم سلام گفتم به مردم شهر…
آدم عروس زمین است… بعد از مرگ با لباس سفید به حجلهی گور میرود… و شبی طولانی را در همآغوشی میگذراند…
روزی شاید هنوز در من میل به زندگی باشد و بمیرم… و مرده شور ناراضی از زندگی، تنم را بشوید… در حالیکه تن من دیگر هرگز خسته نمیشود… تن او خسته از تن من خواهد بود…
در آن شهری که روسپی قصهی دروغ میبافد… و گدا انشاء نیرنگ مینویسد… و مردم خدا را میفروشند و فلسفه نمیخرند… من شدهام سقراط… اما میدانم که در بازار دسیسه جام شوکران برپاست.
برآمدگی شکم زنی که آبستن است چقدر شبیه به برآمدگی زمینی است که کسی در آن دفن شده … زندگی بین دو تاول شکل میگیرد…
هر اتاقی یک آدم است و در هر اتاقی، دست آدمی است که با آن دست میدهیم و این آدمها هر کدام یک پنجره دارند برای گریز که پشت پرده مخفی کردهاند…
این پلیس زمان است که با دستبند ساعت مرا میبرد با خود تا زندان گور…
کسی مرد… تحویل شد به خاک. رسید دریافت شد… گیاهی رویید.
سعدی میگفت:” بنیآدم اعضای یک پیکرند” من این را نمیدانم. اما دیدم که آب و ماه اعضای یک پیکرند. به آب سنگ زدم…ماه دردش گرفت… چهرهاش در هم شد…
من با باران اکنون فرو افتادم… تا بر شاخهی کوچک روزگار، مضطرب فروافتادنی دیگر باشم… و با خاک درآمیزم… و عطری در جهان برانگیزم… و صدایی که بگوید: “این منم”
میسازم حبابی با آب دهان… و میدمم با نفسم در آن… این همهی هستی من است… و من کودک این هستی…