گاهی همصحبتی با کسی را دوست دارم که بتوانم با او در سکوت بمانم… و پس از ساعتی به او بگویم: “متشکرم”… و او برود…
در بهار، آدمها عاشق برگهای سبز میشوند و در پاییز، برگهای زرد عاشق آدمها برای همین است که در پاییز، برگهای زرد ناگهان سر راه آدمها سبز میشوند…
رودخانه میدود… نگاه کن… دریا خط پایان است…
گل سرخ طبیب… با خار حجامت میکند…
چه بد… در این شهر انسانها میمیرند… از آن بدتر… وقتی زندهاند، دلشان اندوهگین است… و اما فاجعه… حتی بلندترینشان هم نمیتواند به آسمان دست ساید…
رخوت من… بعد از عشقبازی با صبح بهاری…
رخنه سیاه کلاغ… به اتحاد سرخ انار… در فصل زرد پاییز…
اگر مورچهها خون داشتند، کفشهایمان همیشه سرخ بود.
داس کج بود… مرد خم شد… گندم قطع شد…
از طرهی بید بود که باد طرار شد
پرندگان قفسی هواخوری ندارند.
عسل… اثبات گل است در هندسهی زنبور
مادر و زن و زمین… و خلاصهی زندگی من… در آغوش کشیدن این سه تن…