خيلی كوتاه، كمی ادبی

من شده‌ام سقراط

در آن شهری که روسپی قصه‌ی دروغ می‌بافد… و گدا انشاء نیرنگ می‌نویسد… و مردم خدا را می‌فروشند و فلسفه نمی‌خرند… من شده‌ام سقراط… اما می‌دانم که در بازار دسیسه جام شوکران برپاست.

زایمان

گاهی که ذهنم آبستن یک اندیشه‌ی رستم‌ گونه است، در تنهایی، بر صفحه‌ی کاغذی و با جادوی قلمی از پر سیمرغ می‌زایم… اما سال‌هاست در انتظارم که اندیشه‌ی رستم من تنها دیوها را بکشد و نه سهراب را…