چرا چراغ دلم را نیافروختهام؟… نمیدانی؟… فروختهام.
تو که با لطف انگشتانت بر تن من دست کشیدی، چرا دست کشیدی پس؟
در قلمرو ستاره، چه کسی حرمت شبتاب را در میان برگها به یاد میآورد؟
چشم او حرفهی او بود… بینی من بو نبرد.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقی ریزد… گویمش آرام…همهی شب را فرصت این کار است.
من کرامات دارم… ببین… میتوانم بنویسم.
خاک کوی دوست که ما ندیدیم چه ثمری دارد. اما خاک پای درخت توت جلوی خانه خودمان برگهای زرد را میزبانی میکند.
دنیا دروغ است. من قانع به خیال شدهام.
من نگاه کردم. او سکوت کرد. من فریب خوردم.
ابله… مردم را با مردمک برانداز میکنی.
از درون میسوزاند. لذتی دارد. و سنگین به نگاهم وا میدارد. نامش غم است.
در این پاییز، از این رگبار، به رگ برگ، قطرهای هم نمیرود.
در خلوت خفیف خودت میاندیشی…کمی یا مدتی… اما بعد، چنان که گویی توان با خود تنها بودن را نداری، میگریزی. پرتاب میشوی به دنیای خارج…با نیروی گریز از مرکز… آنگاه… فریاد درهم ذهن را در بیابان سفید کاغذ سر میدهی. آیییییییییییییییی