خاک کوی دوست که ما ندیدیم چه ثمری دارد. اما خاک پای درخت توت جلوی خانه خودمان برگهای زرد را میزبانی میکند.
دنیا دروغ است. من قانع به خیال شدهام.
من نگاه کردم. او سکوت کرد. من فریب خوردم.
ابله… مردم را با مردمک برانداز میکنی.
از درون میسوزاند. لذتی دارد. و سنگین به نگاهم وا میدارد. نامش غم است.
در این پاییز، از این رگبار، به رگ برگ، قطرهای هم نمیرود.
در خلوت خفیف خودت میاندیشی…کمی یا مدتی… اما بعد، چنان که گویی توان با خود تنها بودن را نداری، میگریزی. پرتاب میشوی به دنیای خارج…با نیروی گریز از مرکز… آنگاه… فریاد درهم ذهن را در بیابان سفید کاغذ سر میدهی. آیییییییییییییییی
فریاد زدند: “آزادی” همه را کشتند… اجساد در خیابانها انباشته شد… برای سگها غذا به اندازه کافی بود… و این آنها بودند که در خیابانها، آزادانه جفتگیری میکردند…
میکل آنژ زن نداشت… با کوه عشقبازی میکرد… داوود پسر او بود…
از سر کوچهی کودکی، لیلی کنان… تا بیرون حصار شهر پیری، عصا زنان… پی چیزی میگشتم… تا که قبرستان را دیدم و دانستم… چه کم سلام گفتم به مردم شهر…
آدم عروس زمین است… بعد از مرگ با لباس سفید به حجلهی گور میرود… و شبی طولانی را در همآغوشی میگذراند…
روزی شاید هنوز در من میل به زندگی باشد و بمیرم… و مرده شور ناراضی از زندگی، تنم را بشوید… در حالیکه تن من دیگر هرگز خسته نمیشود… تن او خسته از تن من خواهد بود…
در آن شهری که روسپی قصهی دروغ میبافد… و گدا انشاء نیرنگ مینویسد… و مردم خدا را میفروشند و فلسفه نمیخرند… من شدهام سقراط… اما میدانم که در بازار دسیسه جام شوکران برپاست.