خيلی كوتاه، كمی ادبی

گریز از کثرت اندیشه به وحدت نوشته

در خلوت خفیف خودت می‌اندیشی…کمی یا مدتی… اما بعد، چنان که گویی توان با خود تنها بودن را نداری، می‌گریزی. پرتاب می‌شوی به دنیای خارج…با نیروی گریز از مرکز… آن‌گاه… فریاد درهم ذهن را در بیابان سفید کاغذ سر می‌دهی. آی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی

من شده‌ام سقراط

در آن شهری که روسپی قصه‌ی دروغ می‌بافد… و گدا انشاء نیرنگ می‌نویسد… و مردم خدا را می‌فروشند و فلسفه نمی‌خرند… من شده‌ام سقراط… اما می‌دانم که در بازار دسیسه جام شوکران برپاست.