دلآرام که بود، شهر آشوب نبود. اکنون که شهر آشوب است، دل آرام نیست. دلآرام شهرآشوب نبود. اکنون شهر و دل هر دو آشوب است، آرام نیست.
اکنون که احساسم ترک خورده و باورم شکسته و ذهنم برآشفته… تنها میگویم که: “من به دنیا یک پوزش ابدی بدهکارم…و به یک نوازش بسیار محتاجتر”
نگاهم به دوردست نیست، طولانی اما چرا. بیسمت.
یار رفته و ساغر افتاده و ساقی خفته و شمع مرده… هنوز اما صبحی ندمیده.
چند نگاهی مانده هنوز تا بستن چشم. چند نفسی مانده هنوز تا پیکر سرد. چند قدمی مانده هنوز تا بستر خاک. باید بروم…
ای زن، به امید حمایت همیشگی مادریات است که از هر دو جام وارونهی پستانت تا ابد مینوشم.
این عکس را امروز در سولقان گرفتم. در چهارچوب حوض زندگی که فضای آبیاش بیرنگ است، درخت واژگونی است که ریشه در آسمان دارد.
۰: صدای پرنده و نور صبح و زمین گرم و عطر بهار و آب باران بود، وقتی که من نبودم. ۱: شنیدم و دیدم و لمس کردم و بوییدم و مزه کردم. اکنون هستم.
برای درک اتفاق باران، پرههای بینیام را باز کردم و بلعیدم این خوشترین بوی هستی را. و ناخودآگاه درآویختم به چناری و بوسیدم تن عریانش را، و دیدم قطرهای هم نشسته بر اندام گل باکرهای و در این فرصت شب، بارور میکند او را.
نظربازی با آب…و بوسیدن خاک…و همآغوشی با خورشید… تا اینکه… درخت آبستن شد.
نخود نخود، هر که رود خانهی خود. خدا آن بالا، آدم این پایین.
او که بیهیچ دلیل رفت… من دل شورههایم پوچ آمد… از این رفت و آمد، حتی تهی هم نمانده…
چه زود انکار میکنیم، اثر گل و لای ته کفشمان را بر سنگ سفید کف ساختمانی که از بارش تند باران به آن پناه میبریم.