این درد از دیرباز در دنیا بود که، یک «او»یی هست و دوستمان نمیدارد. با این حال این درمان هنوز کشف نشده که، به بیدردی متهم نشویم. ………………………………………….. با رشوه به قانون حافظه خاطرهای را به بستر خواب کشاندم آه، یادم نبود که فردا باید روز را استفراغ کنم. ……………………………………….. تازه امروز وقت کردم عکسهایی را که …
جنگ، عملیات، کشته شدگان، تابوتها، درختان، جنگل، ……………………………………………….. پینوشت: این روایتی است مستند از شهادت هیرکانی
در سینمای پنجرهی اتاقم امشب فیلمی دیدم. هنرپیشهی زن، درخت توت بود و موسیقی متن، از باد و جلوههای ویژهاش، حضور جیرجیرک.
او، آن پیرزن، هوا را در دستمالی گره زد… او، آن کودک، دستمال را بر تن عروسک فلسفه پوشاند و در هوا چرخاند… بادی وزید… …………………………………………………………….. سالها بعد، امروز، من با خودم میاندیشم پس چرا آش «ابودردا» هیچ دردی را درمان نمیکند.
تابش نور در دامنهی کوه! هی هی هی، اجاق روشن یک سیاهچادر.
در آن هنگام که سپاه انگشتان ایزدبانوی آسمان، در سکوتِ شب، آرام، کشور سینهام را درمینوردید و پیش میآمد، من به فرمان سردار دل، آزمون تلخی را آماده میشدم و خوب میدانستم که روزی، نه چندان دور، باید تاوان تیر نگاه مستی که جغرافیای لبهایم را خوب نشانه میگرفت، با تیر سفرهای دور، بپردازم. و این است که باز باید بروم…
امشب، در هنگامهی بار برداشتن خاک از قطرهی شیرین آب، که از سفر آسمان، دیوانهوار، به افسون لبِ بستهی دوست، برمیگشت، نگاهم به حجلهی گِل افتاد. در آن میان، دیدم که از هیجان همبستریهای دلدادههای مست بیقرار، چشم سروِ سبزِ کهن، تر شده است. وانگاه، بالای بلندش را تا خود ماه بوسیدم و گفتمش: باری، فرصت و رخصت بده، این بار …
امروز خیلی زود کارهایم را انجام دادم و به خانه برگشتم. کمی استراحت کردم، بعد دوش گرفتم و لباس مهمانی پوشیدم و آماده شدم برای یک ضیافت شبانه. راه خیلی دور نبود. راستش مکان مهمانی در آن یکی اتاق خانهامان بود. اتاق خالی بود. خالی کرده بودمش، اما یک میز گذاشته بودم کنار دیوار و …
کِی بود… کِی بود که در تاریخ نبود، آدم سقوط نمیکرد، مسیح صعود نمیفروخت، غول شفا میداد، مار نمیدزدید. کجا بود… کجا بود که به زمین شبیه نبود، آیینه نمیلرزید، نطفه نمیرنجید، آتش فلسفه میافروخت، سینهی درخت پیدا بود. کِه بود… کِه بود که بیگمان در خواب دیدم، برای آب مناجات میکرد، به آسمان سجده …
به آن غبار کوچک کوچک، که به همراه آن بالاترین، بالاترین، برگ چنار، رفته به استقبال بهار، غبطه میخورم. چه غبطهای! و در این حال، و چه نامربوط، به خود میگویم به چه میارزد اندیشه؟ و جوابی نیست… تا اینکه، در یکی از این زمانهای سنگین سردرد، خواب خوب میرباید مرا، و من در بهترین جشنوارهی “قطرات شور شبها”، …
قبل از هر چیز: خدمت تمامی خوانندگان محترم این سایت عرض کنم که بنده گاهگاهی سعی میکنم متن کوتاه ادبی خلق کنم و همانطور که مشاهده میکنید، بخشی به نام «خیلی کوتاه، کمی ادبی» در این سایت وجود دارد. اینگونه نوشتن را تازه شروع نکردهام و همانطور که برای فعال نگاه داشتن ذهنم، هنوز گاهی به مسائل فلسفی و …
اتاقم نیمهتاریک است. آن بیرون بهار آمده، سعی دارد داخل شود. اما من جرات دعوت کردنش را ندارم. میترسم از بوسههای به غایت نرم و طولانی و شیرین. همهی بویهای پراکندهی پشت پنجره، این شکوفهها، آن کوه و ابر و آسمان، و از همه مهمتر آن نقشهای متعدد ماندگار سفر، هوس رفتن به جانم میاندازد. اما من از درون اینک، به یک …
در ذهنم طنابی بسته شده از این سر تا آن سر، و او آویزان است از آن، هر اندیشهای که میوزد، جان میگیرد و میآید به سویم. من در او محصور شدهام.