ای موسیقی نهفته در سینهی کوه مقابل، ای وهم آشفته در آشیان مرغان سخنگو، ای معنای بسیط چهرهی پشت پرده، … چیزی هست… … انگار، کالبدم بُعدها را گم کرده، انگار، ثباتم از ثبوت گسسته، انگار گیتی احساسم درهم شکسته، … چیزی هست… … میدانم… به حرمت رنگ گرم چشم مرد سیاح، سوگند، که این بار …
به فضاها میاندیشم… به زمین، به نسیم، به کمان رنگین، به آدمها میاندیشم… به رازشان، به نازشان، به اداها میاندیشم… به عشوه، به کرشمه، به ادعا، به خطا، بگذریم از شعر… من امشب دیدم گریهی دخترکی زیبا را که از سر حقارت یکراست از چشم او به حلق من رفت و فرصت باریدن نیافت.
شور خرد(م) کجا رفت و اسطوره(ام) چه شد، تو بگو… تو بگو، من گرفتار افسون شهرزاد(م) یا دربند سوگ سیاوش… نمیدانم در پی شاخ زرین(ام) یا به نوروز جمشید دلخوشم… اما میدانم، نه فلسفهی جغرافیا را خواندهام نه از امپراطوری نشانهها خبر دارم… و میدانم که مرد دیدارهای دور نیستم، و تنها به سیری در سفرنامهها قانعم… وااسفا، که در روزگاران این کهندیار غرقم …
امشب کمی خوشبختم… دنبال مهتاب میگردم… دیگران خوابند…
همانگونه که فرو میریزند فکرهای برآمده از هیجان ناقص نارس مالیخولیاییام بر این صفحه در این نیمهشب… میبینم که چگونه فرو میافتد پوشش نه چندان قابل اعتماد روحم در برابر نگاه تیز دیگران… دریغ یا دستمریزاد؟ کدامیک؟ نمیدانم…از آن رو که، زور نوشتن همیشه بر من بیچاره میچربد. براستی کدامیک؟ من محتاج به مرگ جریانهای ذهنم، یا مشتاق یک نیروی تحمل بیآبرویی.
در این سالهای زندگی، نه چنان بودم که در خاک ریشه دوانم، نه چنانکه بیریشه با باد همراه شوم. همواره همچون خسی بودم نه در رودی جاری بلکه اسیر حوض کوچک خانهای. این بار اگر بادی برخیزد، رخت به صحرا فکنم و دل به دریا سپرم و هرگز دیگر به این حوض برنگردم.
اندکی آب جاری است بر خاک فدیه به آفتاب است آن مسافری میرود
شب تابستان است. توپ پلاستیکی دور میشود. پدر به پسرش گل زده.
ارزش خوابیدن چیست، وقتی تنها بلندی که با آن سر و کار داری، بالش است.
این بار من تهی نیستم، اما یک تهی معلق چنبره زده بر من. احساس حواسپرتی میکنم. کسی آیا دروغ میگوید این اطراف؟ وقتهایم منبسط شده، اضافه میآیند. شاید اتفاق بیفتد، اما انگار آرام است و سوگی ندارد به همراه.
انگار جادهی ذهنم سربالایی است. میفهمم که افکارم عرقریزان و نفسزنان کمی راه میروند و بیشتر میایستند. و لحظاتی بعد، دیگر نمیفهمم…ایست مطلق… دستهایم در هوا معلق میمانند و چشمهایم به پهلو چپ میشوند و دهانم نیمه باز میماند و در خودم نیست میشوم. همهی وجودم در بُعدی از فضا که خارج از طول و عرض و …
تمام حجم کاسهی سرم را بوتهی انبوه خاری فراگرفته و ریشههایش را تا عمق قلبم دوانیده، تا از خونی که میمکد از هر طپش، در هر دم نیشی زند تازه.
پیرمرد خیلی آرام حرکت میکرد. قصد داشت از یک چهار راه عبور کند. عصایی در دست داشت و کفشی که به پا کرده بود حداقل دو شماره بزرگتر بود. در جوانی با یک زن خارجی ازدواج کرده بود و به دلیلی که خودش هم نمیدانست او را به هیچ کس معرفی نکرد. زن از این …