خيلی كوتاه، كمی ادبی

جهان بی‌نوای ما

خواب دیده‌ام بیدار شده‌ایم. ……………………………… فقط از دستِ خالی من و «دو تار» از زلف تو جهان دیگر پر از مشتی بی«نوا» نخواهد بود. ……………………………… میهنم!در پیشگاه آن رود مرزی و آن درخت کهنسال، کلاه از سر برمی‌دارم و جیب‌هایم را خالی می‌کنم.و در خوانش زیارتنامۀ نامشان اِعراب می‌گذارم که غلط نخوانم نه «اَرَس» را …

دی ماه است

گاهی مثل آبی، گاهی همچون آتش هر خاکی که هستی، همچون هوایی! شبیه سفال سیلکی، که با ترکیب هر چهار، همچنان اصیلی! ……………………………………………………….. تو مرا  مثل مسجد عصر صفوی حیران می‌کنی و به خلسه می‌بری! از زیارت کاشی هفت رنگ رخسارت تا تشرّف به مُقرنس‌ افسونگر نگاهت! ……………………………………………………….. بگذار اولین کام سیگارت را خورشید بگیرد، …

یلدا

تولد یلداست! آخرین شعلهٔ برگ پاییز را روی کیک سفید زمستان فوت می‌کند. …………………. گفت: بنشین، تازه سر شبِ یلداست! و در تاریکی زلف درازش،  گل انداخت صحبت تا صبح …………………. یلدا باید برعکس بود؛ از سحر تا سر شب. وقتی می‌رسیدی به آخرش، تازه اول کار بود،  مثل حروفش که «الف» آخر آمده، «ی» …

روزهای آخر پاییز

هر روز برایت شعر خواهم گفت! زیرا می‌دانم هیزم واژه‌های آتشینی که قلبت را گرم می‌کنند،  اندکی پس از مصرف سرد می‌شوند چون ذغال.  …………………………………… «من»م حتی یک مَن نیست در تَنَم در برابر چند تُن «تو»ام.  …………………………………… چه عیّار است، انار رهزن صد دل حتم که همتای «نگار» است در غزل حافظ! …………………………………… شاید …

واژه‌ها

واژه‌هایت اورژانسی‌اند! چنان قلبم را ماساژ می‌دهند، که انگار احیا می‌شوم پس از اعلام کد ۹۹. ………………………………………………………………………….. چشمانت، دو مصرع یک بیتند! چه شورآفرین غزلی می‌سرایی با چند پلک زدنت. ………………………………………………………………………….. گفت، یادت هست کِی و کجا اولین بار لبم را بوسیدی؟ گفتم، نه، من هنوز دربند جادوی جغرافیای آن لحظهٔ تاریخی‌ام. ………………………………………………………………………….. قصدم از …

احساسات آبان

جان را که خدا نداده است! تو می‌دهی… وقتی اسمت را صدا می‌زنم و جواب می‌دهی: «جان!» …………………………………………… گفت ما حالا دیگر با هم نان و نمک خورده‌ایم! ولی راستش ما فقط همدیگر را بوسیده بودیم.  …………………………………………… در کشور تو، دو نفریم.

مخاطب: ادبیات

بوسه بر لبش؛ وردخوانی منِ سالک است در مناسک شرفیابی تنش …………………………. گفتم کجا ملاقاتت کنم؟ گفت در کاخ زرین! منظورش پاییز بود. گفتم چه زمانی؟ گفت ناشتا! منظورش در بستر آغوش بود. …………………………. دستان راه‌بلدم همه شب گم می‌شوند! امان از کوچه‌های مرموز پرپیچ گیسوانت …………………………. دَم کشیده‌ای در جانم وگرنه من چرا این …

لذت ادبیات

گفتمش ایرانگردم و نامش ایران بود! ………………………………………… با لبخند مهر آغاز کردی و به داغ آذر نشاندی و من هنوز بر این باورم که تو از بهار بهتری. ………………………………………… در قلب بهمن، فقط تیر آغوشت زندگی می‌بخشد. ………………………………………… برای کشیدن نقاشی خوشرنگ خیالم تو همچون پالت پاییز جنگلی. کنار دستم باش، همین کافی است! ………………………………………… …