خواب و کودکی

من هنوز پر از دوازده سالگی‌ در یک ظهر تابستانی‌ام!

پر از آن پسربچۀ عرق کرده از بازی، با توپ پلاستیکی در دستانش،

و دختری که نگاهش به او افتاد، جلو آمد، توپ را گرفت، شوت کرد، خندید و رفت.

و من هنوز آنجا ایستاده‌ام.

……………………………………………………..

کتاب خواندن قبل از خواب؟!

نه، بی‌فایده است.

جز خواندن همان چند سطر آرام نگاهت.

دیدگاه‌ها

  1. سمیرا

    توپی که رفته دیگر رفته است
    فقط حسرتی می ماند
    آهی
    و گاه شاید
    لبخندی

    پی نوشت:

    این همنشینی “دوازده” با “ظهر” را دوست دارم
    و البته تمام سطر های خیلی کوتاه، کمی ادبی “خواب و کودکی را”
    ……………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. نکته رو خوب گرفتید.

  2. ماری

    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

    و اما پاسخ فروغ فرخزاد :

    من به تو خندیدم
    چون که می دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
    پدرم از پی تو تند دوید
    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
    پدر پیر من است
    من به تو خندیدم
    تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو لیک
    لرزه انداخت به دستان من و
    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت: برو
    چون نمی خواست به خاطر بسپارد
    گریه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست که در ذهن من آرام آرام
    حیرت و بغض تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

    و حالا پاسخ جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر :

    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گیرد !
    غضب آلود به او غیظی کرد !
    این وسط من بودم،
    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم،
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندان ِ
    تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام !
    هر دو را بغض ربود…
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
    ” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
    ” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
    سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
    همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
    .
    ………………………………………………………………………………………………………
    جواب: سلام. سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *