چشمهایت، برای همیشه مرز ایران و توران است با آن همه تیر مژهگان و کمان ابروهایت
به هر طرف که میچرخم، تو آنجا ایستادهای همچون نشان دقایق در اطراف عقربکها و نام این دور باطل زندگی است که با تو معنی میشود.
چه بسیار به قلاب دلتنگی نُک میزنندماهیهای گریزپای خاطرهدر رود تنهایی
شب که تشریفش را میآورد،تشویش میشود و شور میزند دلم.او تشویق میشود و نمک میزند به زخمم. …………….. خانۀ دلم تاقچه ندارد.قاب سرشکستهٔ خاطرهدر کف ذهنم،دستوپا گیر شده است.
شب متنی است نوشته شده بر تن روز؛همچون سیاهی جوهر بر سفیدی کاغذاما نمیخوانیم و میخوابیم ما.
هر غروب دم میکشد چای شیرین خیالت در جان من و لبریز میشود از تلخی تنهایی فنجان من.
من فکر میکنم،کلالهها و پرچمهای گلها و شکوفهها،نتهای موسیقیاندکه رهبر ارکستر گیاهآن را در میان سطرهای گلبرگهانگاشته استو آواز پرندگانروخوانی برگهای دفتر سبز بهار است.
قصد کردم از سمت راست بالای دفتر چهارگوش کشورم، درست از سر سرخس، برقصانم قلم را و بنگارم این نگار را.ولی دیدم در انتهای سمت چپ صفحه، باید بنویسم آبادان.با خودم گفتم راست نمیشود سطرهایم.
لذت خاطراتمان را با هیچ پدیدهای نمیتوانم بسنجم، جز گم و پیدا شدن سرخوشانهی تو در تاقهای پی درپی پل خواجو، در هنگامهی غروب زاینده رود.ودرد زخمهایمان را با هیچ واقعهای نمیتوانم شرح دهم، جز صدای چکاچک شمشیرهای آخته، در جنگهای نقاشی شده بر دیوارهای کاخ چهلستون. ………………………………………………………………… ملالی نیست جز لالینه در دوری، در …
خیالهایم را وقف تو کردهام. «منحصرا صرف امر خیر خاطره بشود.»
غم دل در انتهای بازار دراز روز ابتدای باغ راز شب منتظر است. آن زمان «د» دل خم میشود و «غ» غم میپیچد در آن. «ا» ایستادهی آدم اینگونه داغ میبیند. …………………………………….. چهار عنصر باد موهایت خاک در چشمانم کرد. آتش لبانت دلم را آب کرد.
در همهی جهان تنها چشمان تو جزایر مسکون منند. آن منطقهی خوش منظر بالاتر از استوای مرطوب لبانت را میگویم.
نام بنا: کاخ سبز بهشت مصالح: درخت، ستون و برگ، خشت پیمانکار: ماه اردیبهشت