خيلی كوتاه، كمی ادبی

کوتاه‌نوشت‌های مهر و آبان

همهٔ خوش خنده‌ها یک طرف این خوش گریه یک طرف؛ باران را می‌گویم. ………………………………………………………………. پرسه زدن در یک شهر جدید همچون نان و نمک خوردن با یک غریبه است؛ همان‌قدر عجیب، همان‌قدر محترم! ………………………………………………………………. کتاب «شهر» را در خانه نمی‌شود با دست ورق زد. هر کلمه یک گام است و شهر با قدم زدن خوانده می‌شود. ………………………………………………………………. تو چه پنهانی در نوشته‌هایم  و چه آشکاری در نانوشته‌هایم! ………………………………………………………………. چه بوسه‌‌زاری است این دشت شقایق و چه لب‌هایی تر می‌کنند این گل‌ها  ………………………………………………………………. یادت هست در آن مهمانی گیسوانت جرعه‌ای بوسه نوشیدم! از مستی‌اش هنوز به خانه برنگشته‌ام. ………………………………………………………………. گیسوانت را بر سینه‌ام بیفشان تا در موج‌های آرامَش  تنی به خواب بزنم. ………………………………………………………………. کلماتم مضطربند، همچون مادری که فرزندش را در مکانی شلوغ گم کرده. حتی کلماتم می‌گریند، همچون آن فرزندی که گم شده. ………………………………………………………………. انگار، در زمین آتش‌بس چندان قدری ندارد، فقط  در آسمان آبی  پرچم‌های صلح با ابرهای سفید برافراشته می‌شوند. ………………………………………………………………. نبودنت اندیشه‌ام را از کار انداخته. نمی‌اندیشم پس نیستم. ………………………………………………………………. قبلا  فقط «الانْ بودنت» را می‌خواستم. بعدتر، عاشق «خودِ بودنت» بودم. اما الان، به‌اندازهٔ «قبلا» و «بعدتر» دوستت دارم. ………………………………………………………………. میان عشاق فقط باید همان حرف اول گفته شود. خطر حرف دوم، از درود است تا بدرود. ………………………………………………………………. چشم‌هایش که می‌خندند انگار بچه آهویی به آغوشم می‌جهد. ………………………………………………………………. وسیع‌ترین وطنم …

شبهای مهر

او نشانی باغ انار را می‌دهد! سهراب را می‌گویم، آنجا که می‌گوید: «کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است.» …………………………………………………………………….. شمه‌ای از شمیم مویش به مشام شنیده‌اند مردم شهر، شتابشان را تماشا کن! …………………………………………………………………….. با شهادتین سکوت، در زمان نزول باران مشرّف شدم به دین دیدن …………………………………………………………………….. شبنم‌ها را ببین! جام شراب به …

آویختن به آواز پاییز

و پاییز… فصل آزادی همهمهٔ خفتهٔ باران  از حبس حنجرهٔ شیروانی  …………………………………………………… در آن فرود طولانی فقط برخی قطره‌های آب  یک آن فرصت دارند  بیاویزند به برگ سبزی و ببوسند لبش را

افسون گیسو

بسامد زمزمهٔ این جیرجیرک‌ها، که می‌چرخد و می‌پیچد در فضا، انگار همان هجوم همهمهٔ یاد توست، که از هر سو می‌آیند و بی‌وقفه می‌مانند. ………………………………………………………… جیرجیرک! جار بزن جارو کن جدل‌های بی‌صدای ذهنم را. ………………………………………………………… آن اسب تر‌وا که از دروازهٔ احساسم اجازهٔ عبور دادم، لگدهایش، آخ که لگدهایش … ………………………………………………………… با معجونی از عطر و طعم یک جاده است که معجزه می‌کند؛ تاکستان به گیسوان

تیر مهر و مهر تیر

تیر بر تور نمی‌زنند دگر. دور است. چشمانت نزدیکترند، این نشان چندان نشانه هم نمی‌خواهد. …………………………………………. مهر پر از تیر بود، تیر چه بی‌مهر شد اما. نه ماه گذشت. زائوی آن همه سوز، چه سزا بود که سر زا رفت.

وی

به دار کشیدی مرا با تار موهایت وانگاه فرش شدم بر زمین با نقشه‌ای از آن عرش تن‌باف ……………………………………. مبادا خبر کنید آتش‌نشانان شهر را، در حریق لب‌ها حتی اگر جهنم شود، مائده‌های بهشتی سرو می‌شود، در میان آن آتش با طعم توت و رنگ شاتوت ……………………………………. دو برابر دوایم: من و وی، نی و …