درخت، خرقهٔ برگ از تن میکَند. پاییز است دیگر، سماع میکُند.
برگ سبز بهار بر روی اجاق تابستان دم کشیده. چای خوشرنگ پاییزت را بنوش، که خواب زمستان بعدش میچسبد.
وقتی آمدی، مَد شدم. اما چه بگویم از جزرت، که جذرم گرفتی و شدی. ………………………………………………………………… روزگاری که انگشتانم مضراب تار موهایت بود، آواها را از چشمانت میشنیدم.
و پاییز… فصل آزادی همهمهٔ خفتهٔ باران از حبس حنجرهٔ شیروانی …………………………………………………… در آن فرود طولانی فقط برخی قطرههای آب یک آن فرصت دارند بیاویزند به برگ سبزی و ببوسند لبش را
بسامد زمزمهٔ این جیرجیرکها، که میچرخد و میپیچد در فضا، انگار همان هجوم همهمهٔ یاد توست، که از هر سو میآیند و بیوقفه میمانند. ………………………………………………………… جیرجیرک! جار بزن جارو کن جدلهای بیصدای ذهنم را. ………………………………………………………… آن اسب تروا که از دروازهٔ احساسم اجازهٔ عبور دادم، لگدهایش، آخ که لگدهایش … ………………………………………………………… با معجونی از عطر و طعم یک جاده است که معجزه میکند؛ تاکستان به گیسوان
آه نهفته در کاه، کوه میسازد. کوه غم، انباشت همان آههاست.
تیر بر تور نمیزنند دگر. دور است. چشمانت نزدیکترند، این نشان چندان نشانه هم نمیخواهد. …………………………………………. مهر پر از تیر بود، تیر چه بیمهر شد اما. نه ماه گذشت. زائوی آن همه سوز، چه سزا بود که سر زا رفت.
به دار کشیدی مرا با تار موهایت وانگاه فرش شدم بر زمین با نقشهای از آن عرش تنباف ……………………………………. مبادا خبر کنید آتشنشانان شهر را، در حریق لبها حتی اگر جهنم شود، مائدههای بهشتی سرو میشود، در میان آن آتش با طعم توت و رنگ شاتوت ……………………………………. دو برابر دوایم: من و وی، نی و …
از آن نگاهم که سرد میماند به خاک پای رفتنت در عجبم چگونه میجوشد آب از چشمانم
من از تو توبه نتوانم، مگر تو به با من توانی …………………………………….. گفت: مرگ حق است. گفتمش: آری، اما در میان همۀ ابیات دنیا تنها یک جا باید جای «تو» باشم. همان جا که «نه تو مانی و نه من» نفرین بر آن یک دَم، که بعدِ تو بمانم.
در دریای یاد تو باد مخالف میوزد، بیچاره دلم که بیهوده پارو میزند.
زیباترین زیان، آن بویی است که بهار به باد میدهد. …………………………………………………………………… در زورخانۀ بهار، با دَم بلبلِ مرشد باد کباده میکشد و گل در گود، میچرخد. …………………………………………………………………… اندکی است از بهاره، آنچه به کوچه آمده. در راه صحرا، ایل بهار به کوچ است؛ آنکه تمامش به تماشا میارزد! …………………………………………………………………… بهار میآید، برگ میپروراند، سایه میسازد، …
شوق نشستن دور آتش آن است که، سرخ آتشین لبت، در میان زلف تار شبت، چهرهات را چون روزِ فردا میکند برایم.