جهان مسافری دارد در راه؛ الههای است با انفاس رستاخیزی!امواج دریاها قد برمیافرازند تا نظارهگر بادهایی باشند که بر سر ابرها، تاج و تخت سبز جادوگرِ جلوهگرِ «نوروز» را حمل میکنند.اساطیر از خواب برمیخیزند و افسانهها را از بر میخوانند.زمین در دلش عطر میپزد، گلها رنگ میبافند و بلبلان شعر میرقصانند.بانوانِ شاخهها، تنشان را میلرزانند.بر …
آخ که لخلخهی بهار میآید.به یقین، باغِ خمار از این بو بیدار خواهد شد.آن گاه که رخ بنماید توبهها میشکند و بلبلِ حیران وحی حی میخواند به گل.هنگامه آن زمان است که حتی قدسیان نظر به اشک ابر میکنند و به شاخهی درخت رشک خواهند برد.چه خیالی از چه نگاری است این و چه خویی …
باد بیرنگی که پیچید در سیاه چادرت،در پیچ آن کوچه.چنان حادثه آفرید در دلمکه به کوچ میماند این گذرم.
آنقدر هوای شهر آلوده استکه ابر همّت نمیکند در آسمان بِدَوَدتا شاید عرق کند و باران ببارد.
هر «متن» یک «تن» دارد، که از «من» به عاریت گرفته.
خیره ماندهام به یک حجم خالی. و تو چه میدانی، چه آهسته در خلوتم میمیرم. …………………………………………. من آمده بودم سرک بکشم به میخانۀ تو اما تو بودی که سر کشیدی جام جانم را
رد صلاحیت تو رد شدی از آن و چشم من ماند به آن این راه بود که صلاحیت نداشت. ………………………………………………………………… یک قواره درد یاد باد روزگاری که نوک انگشتانت جنس درد لطیف سینهام را لمس میکرد و هر شب میخرید این قواره را که یکپارچه سوخته بود. ………………………………………………………………… برکت و فراوانی مزرعۀ دلم را شخم …
غلطید بر سینۀ خاک اشک چشم ابر. صاعقه سخت شلاق زده بود بر پوست سفید نرمش.
یادت،هر روز دلم را تنگ میفشارد.چنان سخت که چکه میکند هر شب چشمم.
به این فکر کردم که منشأ رقص آتش از کجاست.دانستم از موسیقی آواز گنجشکان است که در حافظهٔ شاخه ذخیره شده.
ایکاش درختی بودم در بهارو چنان در حال میزیستم کهفراموش میکردمگیر افتادن در بین زمستان و تابستانی کهیکی مرا عریان میکند و دیگری بریان.
برگها از درختان فرو میافتند…در جویها آبکشی میشوند…در رودها ساییده میشوند…در دیگ دریا ریخته میشوند…و اینگونه مزهٔ سوپ ماهیان میشوند…
اگر کتاب، فرزند درخت است،پس نوشتهٔ سطر کاغذها چیزی نیست جز سخن مکتوب پرندگان نشسته بر شاخسار.رمانهای عاشقانه همان نجوای بلبلانند در لابهلای برگهای سبز،و رمانهای تراژیک قار قار کلاغهایند در اوج شاخههای بیبرگی.