بوی خوش آواز؛زخمهٔ پنجهٔ بارانبر ساز خاک ………………. شبیخون یعنی:بوسهٔ چند انگشت دستانمبه خیل پای موهایت،و خونی که جاری میشودامشب،زیر پوست. ………………………….. حسادت میکنم به آن تصویر آرمانی از خودمکه نشسته باشد در ایوان چشمانتزیر آن سایهبان مژگان
با شبیخون لشگر گیسویتبه خیالم.با شهادت چند تارشانبر سینهام.
انتهایبازار دراز روزتازهابتدایباغ راز شباست.جایی کهخم دال، سر دل مینشیند. …………………………….. شانه خاصیت چسبندگی داردپس از آرایش موهایت.آشکار است که سر به شانه چسباندهای. …………………………….. خطا را آن خوشنشین دل مردمک میکند.سرنوشت اشک میشود تبعید از گوشهٔ چشم. …………………………….. خرمن شعرش که «گلستان» شد، سعدیکس ندانست که روزگار دلش «آتش» بود.
نوشتارردّ خون گفتار استدر بازسازی صحنهٔ جرم کشتار افکار.
از کمان که کم کنیم، کمانچه خواهد شد،رزم، بزم خواهد شد.
زمین ملالت میکشد زیر این آسمان قلندر،تنها به امید شطحیات باران. …………………………. مریدآن درخت است که رخت برگ برگرفت از تندر پی پاییز سالک.
قالی لطیف پاییز را من امروز بافتم؛پود انگشت اشاره دست راستم راعبور دادم از تارهای باران.
سردار پاییز، بیا! که دارها ز سر بردارند کلاه سبزشان را پیش پایت. ……………………………………………….. دل ما بد غمزده است، پاییز مهری بکن و با غمزه بیا به ده ما
ما را باش، سرکشیدن چایی که دم نکشیده، شده نهایت سرکشیهای نم کشیده.
در صحنهی جهان، سکوت، شکوهمندترین رهبر نوازندگان زمان خواهد شد.
اوه،آن قطار سیاه و سفید را ببین؛واگنهای مورچهها با بار شکر
با کلمهها کلبهای ساختهام اطراف خودم. در آن سطرهایی که سکوت کردهام، پنجرهای باز شده تا از جنگ درونم به جنگلت پناه برم.
تو سوار بر آخرین کوپه رفتی، و من، در خیالم قطار را از حرکت نگه میدارم با طناب نامرئی بوی تنت.