من از تو توبه نتوانم، مگر تو به با من توانی …………………………………….. گفت: مرگ حق است. گفتمش: آری، اما در میان همۀ ابیات دنیا تنها یک جا باید جای «تو» باشم. همان جا که «نه تو مانی و نه من» نفرین بر آن یک دَم، که بعدِ تو بمانم.
در دریای یاد تو باد مخالف میوزد، بیچاره دلم که بیهوده پارو میزند.
زیباترین زیان، آن بویی است که بهار به باد میدهد. …………………………………………………………………… در زورخانۀ بهار، با دَم بلبلِ مرشد باد کباده میکشد و گل در گود، میچرخد. …………………………………………………………………… اندکی است از بهاره، آنچه به کوچه آمده. در راه صحرا، ایل بهار به کوچ است؛ آنکه تمامش به تماشا میارزد! …………………………………………………………………… بهار میآید، برگ میپروراند، سایه میسازد، …
شوق نشستن دور آتش آن است که، سرخ آتشین لبت، در میان زلف تار شبت، چهرهات را چون روزِ فردا میکند برایم.
گنبدها آبیاند؛ به استتار در آسمان. نشانی بهشت را از چشم چه کسی پنهان کردهای مسلمان؟!
چشمهایت، برای همیشه مرز ایران و توران است با آن همه تیر مژهگان و کمان ابروهایت
به هر طرف که میچرخم، تو آنجا ایستادهای همچون نشان دقایق در اطراف عقربکها و نام این دور باطل زندگی است که با تو معنی میشود.
چه بسیار به قلاب دلتنگی نُک میزنندماهیهای گریزپای خاطرهدر رود تنهایی
شب که تشریفش را میآورد،تشویش میشود و شور میزند دلم.او تشویق میشود و نمک میزند به زخمم. …………….. خانۀ دلم تاقچه ندارد.قاب سرشکستهٔ خاطرهدر کف ذهنم،دستوپا گیر شده است.
شب متنی است نوشته شده بر تن روز؛همچون سیاهی جوهر بر سفیدی کاغذاما نمیخوانیم و میخوابیم ما.
هر غروب دم میکشد چای شیرین خیالت در جان من و لبریز میشود از تلخی تنهایی فنجان من.
من فکر میکنم،کلالهها و پرچمهای گلها و شکوفهها،نتهای موسیقیاندکه رهبر ارکستر گیاهآن را در میان سطرهای گلبرگهانگاشته استو آواز پرندگانروخوانی برگهای دفتر سبز بهار است.
قصد کردم از سمت راست بالای دفتر چهارگوش کشورم، درست از سر سرخس، برقصانم قلم را و بنگارم این نگار را.ولی دیدم در انتهای سمت چپ صفحه، باید بنویسم آبادان.با خودم گفتم راست نمیشود سطرهایم.