برگها از درختان فرو میافتند…در جویها آبکشی میشوند…در رودها ساییده میشوند…در دیگ دریا ریخته میشوند…و اینگونه مزهٔ سوپ ماهیان میشوند…
اگر کتاب، فرزند درخت است،پس نوشتهٔ سطر کاغذها چیزی نیست جز سخن مکتوب پرندگان نشسته بر شاخسار.رمانهای عاشقانه همان نجوای بلبلانند در لابهلای برگهای سبز،و رمانهای تراژیک قار قار کلاغهایند در اوج شاخههای بیبرگی.
سالهاست که کوتاهترین و زیباترین دیالوگ بین من و مادرم به شکل زیر برقرار است: ⁃ مادر، چه خبر؟⁃ جانت را دعا میکنم. …………………………… شیب سرپایینی و سطح لیز «ر» در آغاز هر «روز» چنان اغواگر است که دوست دارم نقطههای «ش» را نور روشن ستارههای «شب» فرض کنم.اما پیچ ناگهانی و گیجکنندهٔ «ی» در …
بوی خوش آواز؛زخمهٔ پنجهٔ بارانبر ساز خاک ………………. شبیخون یعنی:بوسهٔ چند انگشت دستانمبه خیل پای موهایت،و خونی که جاری میشودامشب،زیر پوست. ………………………….. حسادت میکنم به آن تصویر آرمانی از خودمکه نشسته باشد در ایوان چشمانتزیر آن سایهبان مژگان
با شبیخون لشگر گیسویتبه خیالم.با شهادت چند تارشانبر سینهام.
انتهایبازار دراز روزتازهابتدایباغ راز شباست.جایی کهخم دال، سر دل مینشیند. …………………………….. من به آن شانه که خاصیت چسبندگی پیدا میکند پس از آرایش موهایت، حسادت میکنم.سرت را به شانهی من بگذار. …………………………….. خطا را آن خوشنشین دل مردمک میکند.سرنوشت اشک میشود تبعید از گوشهٔ چشم. …………………………….. خرمن شعرش که «گلستان» شد، سعدیکس ندانست که روزگار …
نوشتارردّ خون گفتار استدر بازسازی صحنهٔ جرم کشتار افکار.
از کمان که کم کنیم، کمانچه خواهد شد،رزم، بزم خواهد شد.
زمین ملالت میکشد زیر این آسمان قلندر،تنها به امید شطحیات باران. …………………………. مریدآن درخت است که رخت برگ برگرفت از تندر پی پاییز سالک.
قالی لطیف پاییز را من امروز بافتم؛پود انگشت اشاره دست راستم راعبور دادم از تارهای باران.
سردار پاییز، بیا! که دارها ز سر بردارند کلاه سبزشان را پیش پایت. ……………………………………………….. دل ما بد غمزده است، پاییز مهری بکن و با غمزه بیا به ده ما
ما را باش، سرکشیدن چایی که دم نکشیده، شده نهایت سرکشیهای نم کشیده.
در صحنهی جهان، سکوت، شکوهمندترین رهبر نوازندگان زمان خواهد شد.