در صحنهی جهان، سکوت، شکوهمندترین رهبر نوازندگان زمان خواهد شد.
اوه،آن قطار سیاه و سفید را ببین؛واگنهای مورچهها با بار شکر
با کلمهها کلبهای ساختهام اطراف خودم. در آن سطرهایی که سکوت کردهام، پنجرهای باز شده تا از جنگ درونم به جنگلت پناه برم.
تو سوار بر آخرین کوپه رفتی، و من، در خیالم قطار را از حرکت نگه میدارم با طناب نامرئی بوی تنت.
شبیه بازار ماهیفروشان است ذهنم، امشب. پر از هیاهو. ناخودآگاهم پرسه میزند در آن میان و میترسد لیز بخورد بین ماهیهایی که مثل آرزوهایم ردیف ردیف مردهاند در هر سویی. ماهیهای کرخت، زل زدهاند به چشمانم و بوی فردای مبهم از قرمزی آبششهایشان، میزند بیرون.
ایران، از آغاز «الف» آبرومند استوار قامتش تا پایان «نون» اَبروی خمیدهی صورتش همهی تنش، در گرو رمز ماندگار «میم» مام میهن است.
تاریخ که میخوانم، چنین میفهمم: آنهایی ما را به کِشت در آسمان ترغیب میکنند که در زمین کُشتند.
چه خونی به پا شده! به گمانم، گاهٍ رفتن سرِ قلممویِ خورشید به هوای دلِ بوم آسمان لغزیده.
آخ، فردا که شقایقِ سرخْ بِدَمَد بر پهنهی زردِ زاگرس، نشانی میدهد آن برگهای سبزِ ناکام را که بهارْ تمام نشدهْ، سیاه شدند.
شلوغ کردند کلاغها سیاه شد خواب خلوتم با سپیده
هر چه هستی، رفیق یا رقیب تاس بریز. یاس میآید یا داس. به هر حال، سپاس
گرد است و من در توهّم همهی دنیایم، به چنگم. اما سرگینی است که میغلطانم.
دیگر، خطر نمیکنم به خاطرت. باز، خطور میکنی به خاطرم.