تیرهایِ برقِ جادهْ، در نگاهِ دن کیشوت گونهی من، بسانِ همان برجهای قلعههایی هستند که از قضا، شهرهایِ خیالیِ پشتِ دیوارهایِ نامرئیِ آنها، کاملا پیدایند. زنبورخوارهایِ (پرندگان) نگهبانْ، بین برجها، روی سیمها که راه میان برجهاست، نشستهاند و به نوبت پاس میدهند.
گرد و خاکش را همهی دنیا میبیند، واژههایی که سوار بر گردونهی زبان، در دهان جولان میدهند.
آن خواب ابدی، من و رویاهایی پیش از موعد ….. تنها گام نزن که ساز تنها با هم بهترین نتها را مینوازند. ….. فراخوان طبیعت: تو خودت را بنویس، کتابهای دیگر تو را میخوانند.
در مراسم کتاب نوشی، لاجرعه سَر نکشید که بد مستی میآورد. هر از گاهی چشمهایتان را ببندید و آن جام پر جوهر را در هوا برقصانید تا بوی گوهرش دماغ را جا بیاورد. در این «آیینِ دَرکشیدن»، در همه آنْ، خیال بازی کنید، و تا میتوانید، شیرینی ولولهی درونی این عیشِ مُدامِ «نوآموزی» را با …
قطرههای می ناب؛ آسمان ساقی پر میکند پیاله را.
هر کتابی، شاخهی درختی است، و واژههایش، نتهای آواز بلبلی است که دمی بر آن نشسته.
بهار است و بارها به راه است این آبِ رها از ابرها … بلبلها از میان برگها میخوانند شعری که باران رویشان نوشته. … باران واژه به واژه بر سطر سطر زمین مینگارد. عنقریب با مجوز بهار کتاب گلستان منتشر میشود. هَزاران میخوانندش و هِزاران میشنوند.
امروز خودنویس باران بر ورق خاک کتاب بهار را نوشت. کتاب ۹۳ صفحهای بهار، تالیف “هستی” است که ما به “زمان” ترجمهاش کردیم.
این بار که صبح لخت شود، لباس زردوزی شب را میدزدم.
بهار آمد. اما شهر چنان بیمار است که گره بند کفشم هنوز گُل نداده.
عاشیقْ بهار، مَست به پا کرده و ایستاده میگرداند پیالهی سازش را. این ساقی تا مجنون نکند ما را، دست بردار نیست.
زنده باد، بادْ که باز، بازگشود دربارِ بهار را.
تار و پود قالی مسیر پر پیچ و خمی بود که دخترک نه با پا، بلکه با دست میپیمودش تا صعود کند به اندیشهی بالایش. ردّ گذر دستانش نگاهبانی میشد با چشمانش، که مبادا خطایی رخ دهد در مسیر رسیدن به باغِ باورش. در آن بیشهی باورها، گاهی شیرِ نَری میغرّید و گاهی قد میکشید …