دیدی! رقص دامن سفید را؟ نسیم گذر کرد از کالبد پنجره.
هر کسی خدایی دارد و هر خدایی خانهای! آیینهات غبار نگیرد. خدایت میبیندت هر صبح، از خانهاش در خانهات.
هر ظهر تابستان حجلهی آبی حوض آبتنی با خورشید خانم
کلون تردید را بکوب، قدم بگذار به هشتی تشویش، ترس دالان را فرو بگذار، تجربه کن بیرونی انتظار را، تا به حیاط رهایی برسی. آنگاه در رویای اندرونی از پلههای سرداب ناخودآگاه پایین برو. زمانی بعد، به امید معراج بام بالا بیا. زینهار! در این پایین و بالا شدن، از پنج دری احساس غافل نشوی. …
کلوخی میاندازم در آب تا حل بشود من میروم به خواب با چشمانی باز
ما فکر کردیم با آن سنجد سوخته که بر ناف نوزاد گذاشتیم زندگی را بردیم. تو نگو همه را به بیم بینی بختک باختیم.
در آسمان آواز میخواند، باد باردار از باران میشود، باغ بال میزند بر بام، برگ به بلبل بوسه میدهد، بهار
بیا قبل از اینکه به پایان «لاله واژگون» برسیم با نور «زنبق»، به پیشواز «سوسن چلچراغ» برویم. امروز درود «پامچال» به بهار را شنیدم. فردا هم قرار است «بنفشه» آسوده، «سنبل» محتاط و «سوسن» بیغم به تماشای شکوه «شقایق» بنشینند. این روزها شاید «صد تومنی» هیچ ارزشی ندارد اما به عشق آغوش «پیچ امین الدوله» …
جیغ نزن “مهرگیاه”! توٌهم “قارچ” در اثر جادوی “تاج الملوک” است. بوی خوش “شبدر” عشق را با موسیقی “نی” پاک درآمیز. به فلسفه “بامبو” بیندیش و به پشتکار “سرخس” فکر کن. همه چیز درست میشود!
باران میشوید و شویِ باد میآید. آنگاه از بستر پاکیزه و جوان برگ بوسه میگیرد و میشود. این است نمایش شورانگیز و شورش برانگیز بهار!
روز ابد، در فصل آخر کاوش تپههای باستانی خیال آباد، تکه دلهای شکسته در هر گوری یافت خواهد شد. در دست همهی آن گور به گور شدههای دنیای پُرخیالی، مُهرهای مِهری پیدا میشود که از مِهرهای سر به مُهر، نقشهای خیالی ساخته بودند. روز ازل، پیشگو اما گفته بود: «در دنیای پرخیالی، بر هیچ مِهری …
قصهگو؛ دماغ دراز دروغ تو در خواب خمار خلٌاق من برای درمان درد دوری است.
شبی که “ع” عصیان کرد و فریاد زد، از هر دو چشم “هه” اشک سرازیر شد و کمر “د” شکست. آن شب شکست و این “عهد” شکست.