سالهاست که کوتاهترین و زیباترین دیالوگ بین من و مادرم به شکل زیر برقرار است:
⁃ مادر، چه خبر؟
⁃ جانت را دعا میکنم.
……………………………
شیب سرپایینی و سطح لیز «ر» در آغاز هر «روز» چنان اغواگر است که دوست دارم نقطههای «ش» را نور روشن ستارههای «شب» فرض کنم.
اما پیچ ناگهانی و گیجکنندهٔ «ی» در آن «شیب» و در تاریکی، انگار میلیونها سال نوری نفسم را چنان حبس میکند تا اینکه ستارهها میمیرند و «س» باقی میماند در انتهای این «ترس» دیرین.
……………………………
چشمانت را باز کن،
لطفا،
تا به گواه چوبخط مژگانت
دو برابر بشود روزهایی که
زندانی چشمانت میشوم.
دیدگاهها
بهانهای برای تپیدن
بهانهای برای سکوت
بهانهای برای بودن
……………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. همهاش بهانه.
سلام
چه مکالمه ی زیبایی بین مادر و پسر رد و بدل می شود
جالبه: جانت را دعا می کنم امیدوارم مادر همیشه سلامت و خوب باشند و جان تو را دعا کند.
یه موقع هایی آدم فقط خستس
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خستس…
ایلهان برک
نوشته های این متن های بالا این حس را به من داد که تو هم خسته ای…
………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. هم خستهام، هم افسرده.
سلام بر مادرم،
اولین وطن وآخرین تبعیدگاه.
محمود درویش
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
استاد با هر احساسی و از هر دری می نویسین در چشمم بی نظیر و باشکوهه….
می خواد از یک بنا باشه، یا عشق ، معماری باشه یا اسطوره، فلسفه باشه یا عرفان، زیست باشه یا ریاضی …..قلمتون نظیر نداره.
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باشید. محبت شماست نسبت به من.