چراغ درخت سبز شده بهار را ببین عبور خواهد کرد.
چشمک چراغ کوچک دزدگیر اتومبیلها به یادم آورد که روزگاری در شهر من چشمک ستارهها حتی دزدها را سربه هوا می کرد.
سایه دچار یاس فلسفی شددر پی این هوس درختکه میخواستبرود همین اطراف قدمی بزند.
وقت میخواهم، تا بیاندیشم، تا بیاندیشم، تا بیاندیشم… به تمام لحظههای فراموش شده، به این تن فرتوت، به این عاطفهی مسخِ خداداد، به این روح پرتلاطم، خفه، به این رنجودگی خودخواستهی تمام ناشدنی، به این سفرهای دروغ، دروغ، دروغ، به نبودن، به نابودن، به نابودی، به این گامهای بیکلام، به این سایهی ناجور، به این …
لبخند، این نقاب نخ نما.
من از شیبی می روم بالا و با دل می گویم، چرا چنین طولانی بدین افسون گرفتارم.
در میان میدانی ایستاده ام. مردمان دور تا دور و در یک فاصله ی نه چندان دور در انتظارند. پیاله پیاله مایعی را بر سر و صورت و دستانم می ریزم. گاه گاهی در میان این پیاله بازی ها، نگاهی را درمی یابم در میان آن جمع. و یک توقف، به اندازهی همین {،} شیرین …
در میان توفان سرنوشت نسل گنگ امروز، انگار، تنها تسلیم… در فضای عریان و بی حرمت ایده ها، انگار، تنها لودگی… در مهلکه ی رنج مسخ شدگی انگار، تنها باده گساری با اهریمن … در صحنه ی دروغ جوانی ما، انگار، تنها شادمانی ناچیز زورکی جواب می دهد….. جواب می دهد…… جواب می دهد….. ………………………………………………………………………………………………………………… ساعت ۱۰ …
امروز حادثه ی او روی داد. من لغو شدم.
هر شبم برمیگردد، کثرت گمگشته در روزم.
ستارهها… نشستهاند در سینمای کهکشان… فیلم زمین را تماشا میکنند… هر روز… از ورای نور خورشید…
سایه سخن نمیگوید و پژواک اندام ندارد. اما به گمانم ترکیب این دو میشود آدم.
*** گذر از فیلم به کارتون در دنیای تراژدی به نوای غمناک نی روییده از آخرین قطرهی خون دختر زیبای ربوده شده به دست دیو بلا سوگند، که من رنج نکشیدن را انتخاب نکردم به جای دوست نداشتن. ………………………………………………………… *** این فیلم کوتاه را در ذهنتان بسازید: – من خو کنم به وسعت محدود فلان آدم؟ – هی …