زمین هرگز روی خودش را نمیبیند جز آنی، در خرده شکستههای آینهی باران
وقتی آدم به “کاتالونیا” برود، آثار “خوان میرو” را در کف پیادهروی “رامبلا” ببیند و زندگینامه “دالی” را هم بخواند، کمی، شاید فقط کمی حق داشته باشد که با “سورئالیستها” همذاتپنداری کند… داستان از این قرار است که امروز مردی را دیدم با دیدگاه سورئالیستی… بگذارید در قالب یک سناریو این اتفاق را برایتان تعریف …
آن سیب! خدا رقیب آدم است بر سر تصاحبش
آن شَبَه، به قداست نشستن آراسته شد … هِی، هِی، هِی، چه بسیط است، چه سکوتی دارد، و این منم که مچاله میشوم.
روحم، و بوی هر دَم تازه، و این تازهدَم، تازیانه، پینوشت: این نوشته، نقطهی آخر خط ندارد، تنها ویرگولهایی برای تکرار،
این که در زیر میخوانید کوتاهترین و در عین حال طولانی ترین نمایشنامهی دنیای ماست. اثری که آفریدم و دوستش دارم. ………………………………………………………………………………. – یک دیدنی عریان سعی میکند اصواتی را از دهانش خارج کند: آ… ب… – یک نادیدنی امر میکند: آآآدم از بببهشت بیرون شو. ………………………………………………………………………………. تفسیر: این نمایش فقط دو بازیگر دارد که …
باران چاله ی کوچک آب تصویر گنجشکی در آن همچون پرنده ای مهاجر رد می شود.
در این اتاق تاریک، فرش تن را بی جهتی خاص بر زمین گسترانیده ام… نگاه تار، هیچ نمی نمایدم، و پود احساس گره نمی خورد.
این طرفها خیلی وقت است عقرب دیده نشده، چراغ راهنمایی و رانندگی از دور سوسو میزند، آن روسپی پشت پنجره ایستاده، به آسمان که نگاه کنی یادت میآید صحنهی قربانی شدن گوسفندهای زیادی را به تماشا نشسته ای، این همان مردی است که فکر میکنم دزد باشد، دورترک کودکان دست میزنند، برگها میسُرایند، گربه پی …
تابستان دارد بر بستر دشت میتابد، عنقریب خون بکارت لالهی بهار میخشکد.
آدم؟! او هنوز از دهان آرزویش شیر میچکد که میمیرد…
نشستهام در میانهی چهارراهو نمیدانم رو به کدامین انتها،خیالم دَم میکشد.
پیش نوشت: این متن وقتی (به صورت اتوماتیک) در معرض دید شما قرار خواهد گرفت که من در سفرم و هیچ دسترسی به اینترنت ندارم. اما امشب، یعنی در همان شبی که قرار است فردایش به سفر سه روزه بروم می نویسمش تا … ادامه ی “تا” را نگویم بهتر است. بهتر است. اما این …