یکی از علائق من اندیشیدن به همه گونه تغییراتی است که در طول زمان برای بشر رخ میدهد و تقریبا شامل همه چیز میشوند، از باور و اعتقاد گرفته تا رسم و سبک زندگی، و از محدودهٔ فضیلت گرفته تا ابعاد رذیلت.مثلا این روزها آنقدر در گوش ما خواندهاند:«حرفهای باش و مثل آماتورها عمل نکن»که …
به نظرم جای یک #نمایشنامه (#فیلم) با عنوان #مرگ_بردیا با سناریویی شبیه به #مرگ_یزدگرد که با سواد و اندیشه و قلم کسی همچون #بهرام_بیضایی نوشته شود، خیلی خالی است.طرح و ایدهٔ چنین نمایشنامهای در ذهن من همچنین خیلی شبیه به #راشومون، فیلمی به کارگردانی #کوروساوا است.اینکه #بردیا #دروغگو بوده یا #داریوش خلاف گفته، اینکه آیا دو بردیا وجود داشتهاند یا خیر، روایت #هرودوت درست است یا #کتزیاس، و… در لوکیشنی شبیه …
ای هستی،سالیانی است که تمرین حفظ تعادل میکنیمروی طناب راز تو.و نمیدانیم این تویی که اجازه دادهای در شبههٔ فرزانگی ببالیم، چون میدانی ما تحمل عدم قطعیت نداریم. …………………………………………… مدتهاست متوجه شدهام تا حداقل یکی از دستانمان، با بخش دیگری از بدنمان (بیشتر با ناحیهٔ سر و صورت یا دست دیگر) یک مدار بسته شکل …
قالی لطیف پاییز را من امروز بافتم؛پود انگشت اشاره دست راستم راعبور دادم از تارهای باران.
هر چند ساعت در همۀ سالها و در طول سالیان، دیدهام که شیفتشان عوض میشود به نوبت، همۀ آن فضاهای سیاه، همۀ آن فضاهای سفید، پشت پنجرۀ اتاقم. درختان سلام نظامی میدهند. گنجشکها مارش مینوازند. برف و باران و برگ، پا میکوبند با یک ریتم منظم. و من هر فصل یک درجه میگیرم از هوا، …
گیراترین بادهی غروب را امروز بر فرازِ بلندترین نقطهی یکی از قدیمیترین شهرهای دنیا از سفالینهای با نقش هندسی، از دستِ آن ساقیِ ۷۰۰۰ ساله نوشیدم که آشیانش بر باد رفته بود.هر خشتِ رها شده، انگار اختیار دلی است از دست رفتهْ که در همهی این اطرافْ بر این خاکِ داغدیدهْ، افتاده.همهی حواسِ روانِ خفتگانِ …
مرغ سحر به سوگ سیاوش نشستآوازش که اوج میگرفت همچون بانگِ عنقا بیداد میکرد و ما همه در هر گوشه، پردۀ شوق میدریدیم.پهلوان، آرام به تختِ تاقدیس مینشست و ترانه و ترنم به جام همگان میریخت و ما جامهدران بودیم.جانافزا، جانافزارمان میشد چکاوکوار، و ما بودیم که چنگ میزدیم انگار.حصار که میشکست، حیران میشدیم.خجستۀ خراسان …
ساعت ۶:۲۹ با صدای پا و نُک پنج کبوتری بیدار شدم که هیجانزده و تند تند قدمهای کوتاه برمیداشتند و در همان حال تکه نانهایی را میخوردند که دیشب برایشان ریخته بودم.ترکیب صدای برخورد نُک و چنگالشان با حلبی سایهبان تراس خانه همسایهی پایینی که همسطح تراس خانهی ماست و نانها را روی آن پخش …
این روزها در اندیشه تولید کتابی هستم با عنوان “اهل کاشانم”، کتابی که خود مقدمه شروع پروژهای است با عنوان “اهل ایرانم”. در این راه چه بسیار افراد که در تلاشند و کنار هم ایستادهایم. پیشتر پروژه “ایران ۱۰۰۱” را شروع کردم، آن هم با یاری همراهان و همکاران. از آن مجموعه کتاب “۱۰۰ میراث …
نوشتن روی کاغذ شبیه آرایش کردن روبروی آینه است.آیینه جسم، و کاغذ روحت را به تو مینمایاند. با نوشتن، روح آدمی آرایش میشود.و شگفت اینکه در آیین نوشتن، تو آن آیینهی کاغذی را آرایش میکنی و در عوض خودت زیبا میشوی.
سردار پاییز، بیا! که دارها ز سر بردارند کلاه سبزشان را پیش پایت. ……………………………………………….. دل ما بد غمزده است، پاییز مهری بکن و با غمزه بیا به ده ما
این روزها ذهنم درگیر پروژهای است که عنوانش را گذاشتهام “اهل ایرانم”. اگر پروژه پیش برود حتما یک دسته جدید در همین سایت برایش درست میکنم تا پیشرفت و وضعیت کار را مستند کنم. اما عجالتا به همین نوشته بسنده میکنم. به دور از همهی احساسات ناسیونالیستی -که تا جایی که دانش و بینشم قد …
زندگی، شنیدن ضربههای آرام نبض است و کشیدن نفسهای تند. زندگی، آن عشوهی دختر تاک است که به وقار چنار پیر میپیجد. زندگی، همچون چنگ زدن به آن لحظهای است که قطرهی سرخ شرابی، در تعادلی نافرجام، پیش از فروافتادن، در اثر ارتعاش موسیقیایی سیمهای چنگ تجربه میکند.