دیپلم گرفته بودیم و برای کنکور درس میخواندیم. به مدت چند روز به پیشنهاد سعید به یکی از روستاهای ساری رفتیم، زادگاه پدر و مادر سعید تا هم کمی از تهران دور شده باشیم هم بهتر درس بخوانیم.
مادر سعید فوت کرده بود. تقریبا هر روز به گورستان روستا میرفتیم و سری به مزار مادرش میزدیم و فاتحهای میخواندیم.
سعید را از دوران پیش دبستانی میشناختم. هممحل بودیم، همبازی شدیم و هممدرسهای و همدرس و همکار و همسفر و همراز و همراه و ….تا اینکه یک جاده ما را از هم جدا کرد، و یک تصادف پایان داد به همهٔ آن «هم»ها.
سعید حالا کنار مزار مادرش آرمیده است. امشب زیاد یادش کردم؛ چقدر با هم درس خواندیم، چقدر با هم تا صبح شطرنج بازی کردیم، چقدر با هم ورزش کردیم، چقدر با هم بحثهای فلسفی کردیم. حالا ۱۵ سال است که سعید رفته است. من مطمئنم بعد از او، بخشی از من آسیب دید که هنوز ترمیم نشده و نخواهد شد. سعید در ناخودآگاه من در جایی نشسته و منتظر است. او هنوز از لکنت من در گفتن حرف «سین» قهقهه میزند.
……………………………………..
ساعت ۵:۲۶ صبح بم زلزله آمد. ساعت ۱۱ صبح از هلال احمر با من تماس گرفتند. ساعت ۱۴ وسایل و ابزارم را جمع کرده بودم. ساعت ۲۰ با هواپیمای باربری که برای کمکرسانی آماده شده بود، به بم رفتم. ساعت ۲۴ همراه با یک اتومبیل نیروی انتظامی و افرادی از نیروهای هلال احمر در حال بازکردن آنتن ماهوارهای بانک صادراتی بودم که بر اثر زلزله تخریب شده بود. پسلرزهای آمد، من و بخشی از سقف و آنتن با هم سقوط کردیم. دستم آسیب دید. پانسمانش کردند. آنتن را برداشتیم و به پشت بام یک ساختمان دیگر انتقال دادیم. ساعت ۵ صبح (۲۴ ساعت بعد از زلزله) آنتن را نصب و سیگنالهای ارسالی و دریافتی ماهواره مخابراتی را تنظیم کرده بودم. حالا میشد با تکنیک VOIP به تهران یا هر جای دیگر تلفن زد. خط برقرار شده بود. آنتن و دو خط تلفن را به مسوول هلال احمر تحویل دادم. پتویی گیر آوردم و رفتم گوشهای از ساختمان در هوای سرد خوابیدم. ۱۲ روز در بم ماندم. در این مدت بالش زیر سرم اغلب کفن بود و نوک پایم را با دمای فن لپتاپ که تا صبح روشن میگذاشتم، گرم میکردم.
……………………………………..
سالها پیش رفته بودم افغانستان. در یک مسافرخانهٔ شلوغ اقامت داشتم. نه نظافتی بود، نه یک شب خواب راحت و نه هیچ آرامشی.یک زن ژاپنی اتاقی گرفته بود روبروی اتاق ما. همصحبت شدیم. آمده بود افغانستان تا دستمایهٔ رمانش را پیدا کند. سوژه را پیدا کرد در اتاق دیگری در همان مهمانخانه؛ یک نوعروس اصفهانی.
نوعروس هر روز گریه میکرد. شوهرش داده بودند به یک افغان و او هم با خودش آورده بودش به کابل. قرار بود چند روز اینجا بمانند و بعد بروند به شهر دیگری که منزل پدری شوهرش بود. گریههایش به خاطر دوری از خانواده بود و از بخت بد و اشتباهی که در انتخاب شوهر کرده بود.
و من البته هر روز صدای فریاد و کتک خوردن زنی را میشنیدم که هموطنم بود.
روزی که کابل را به مقصد مزارشریف ترک میکردم، از هر دو خداحافظی کردم؛ از نویسنده و از قهرمان قصه. بعد از چند روز که از مزار شریف برگشتم به همان مسافرخانه رفتم. هیچ کدام نبودند، انگار هرگز در آن اتاقها نه کسی دست به قلم شده بود و نه دست کسی قلم.
……………………………………..
از اتاقم که به لابی هتل رسیدم، آقای بلوچی گفت: «قبل از شروع کار، یک سر برویم بیمارستان؟» گفتم: «چراا؟!» گفت: «خواهرزادهام دیشب تیر خورده.» خواهرزادهاش غروب دیروز با ما بود.
ماموریت من بررسی وضعیت گردشگری استان سیستان و بلوچستان بود، بهویژه خط ساحلی جنوب استان. از بنادر و روستاها و مزارع و آثار تاریخی و سوزن دوزی و گاندو و گلفِشان و مراسم گواتی و پیرپَتَر و لنجها و صید در دریا و … بازدید کرده بودیم. مانده بود که بدانیم آیا گردشگری میتواند جایگزین قاچاق گازوئیل شود؟!آقای بلوچی، خواهرزادهاش، من و چند نفر دیگر رفتیم تا از نزدیک تعداد قایقهایی را ببینیم که هر شب هر کدام تا صبح سه بار گازوئیل از گواتر به پاکستان قاچاق میکردند. رفتیم و دیدیم و دانستیم. ما برگشتیم به چابهار، اما خواهرزاده ماند و با یکی از قایقها رفت و تیرخورد.
دو ساعت بعد از اینکه از بیمارستان بیرون آمدیم، خواهرزادهٔ آقای بلوچی از دنیا رفت؛ هم او که تازه داماد شده بود و دانشجوی رشتهٔ شیمی بود.
……………………………………..
رفته بودم خانهٔ پدربزرگم تا خلوتی پیدا کنم برای درس خواندن. حدود سی سال پیش بود. مادربزرگم چند سال پیشتر عمرش را داده بود به شما.یک روز صبح یک صد تومانی گذاشتم توی جیب کُت پدربزرگ. یادم نیست که چرا احساس کرده بودم، به پول نیاز دارد. نیم ساعت بعد، خودش آمد داخل اتاق. لباس بیرونش را پوشید و کت را به تن کرد. طبق عادت جیبهایش را وارسی کرد و متوجه صد تومانی شد. قطعا تعجب کرده بود. همانطور که به اسکناس زل زده بود، رو به من کرد و بدون هیچ مقدمه و برنامهٔ از پیش تعیین شدهای گفت: «اگر کار نداری بیا بریم یکشنبه بازار.»
چند دقیقه بعد مسیر پنج کیلومتری را میپیمودیم، مشهور بود به پیادهرویهای تندش. وقتی برمیگشتیم، او در دستانش تخممرغ محلی و کرهٔ اِشکِوری حمل میکرد و من هم میوه و گوشت. ناهار را در زیباترین مکان با هم خوردیم؛ ایوان خانهاش.
حالا نه او هست، نه آن بنای امن کاهگلی و نه آن کت مندرس سخاوتمند.
……………………………………..
یکی از شبهای تابستان ۱۴ سال پیش سر میز شام شاهانهای نشسته بودم در اربیل عراق. میزبان مرد میانسال کُردی بود به نام «کاک ثروت»، از قضا مال و منالی هم داشت. بشقاب غذای من پر بود، با این حال هر از گاهی تکهای کباب، یک بال مرغ، یا نانی که در ماست زده بود، به دستم میداد و میگفت «بخور کاک آرش.»
فارسی را خوب حرف میزد، همچون انگلیسی و کردی. میگفت: «من فکر نمیکردم زنده بمونم و مرگ صدام را ببینم. آرزوی دیگهای ندارم. بخور کاک آرش.» گفتم: «کاک ثروت منم یک آرزو دارم.» گفت: «بگو.» گفتم: «میخوام تیسفون رو ببینم.» گفت: «فردا میری موصل، کارِت رو که انجام دادی، پس فردا از همونجا میفرستمت بری بغداد. از همونجا میگم ببرنت مدائن و تیسفون رو ببینی. کاظمین و سامرا و کوفه و کربلا هم میفرستمت.»
روزهای بعد را من در جادههایی سپری کردم که اسمشان دنیایم بود؛ از نینوا تا کرکوک، از دجله تا فرات.
……………………………………..
هوا سرد بود وقتی با خمیری که از نانوایی گرفته بودم اعلامیهٔ فوت مادربزرگ را به دیوارها میچسباندم. حتی تصویری از «زربانو» بر روی کاغذ نبود تا نگاهم در نگاهش درآمیزد در آن لحظات. حد فاصل بین دیوارها و ساختمانهایی که قرار بود دعوت به مراسمش را نمایش دهند، یادم افتاد که چه بسیار در حوض کوچک حیاط خانهاش سرم را با شامپو و تنم را با صابون شسته بود.
آخ، آن دستهایش!
خوب که تمیز میشدم در نگاه او، آبی را که روی اجاق گرم کرده بود، بر روی سر و تنم میریخت و با حوله خشک میکرد. لذتی بود وصفنشدنی. یادم آمد که گاهی سرم را روی زانوانش میگذاشتم و با همان انگشتان معجزهگر لابهلای موهایم را میکاوید و با یک شگرد شگفت، خون را در پوست سرم به گردش وامیداشت. هر وقت که در زمان نوروز یا تابستان به دیدارش میشتاقتیم، منتظر بوسههای شادی بودم که تند تند نثار میکرد. من در آن لحظه بوی پیراهنش، که گویی عطر خواستنی مادرانگی آن بانوی زرین بود را درمیکشیدم.
دیدگاهها
من چه خواندم؟
اشک اشک اشک
چرا امان نمیدهد؟
چه حسرتی بود که بیدار شد؟
خودِ گم شدهام را چطور باز پیدا کنم؟ دوباره
……………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس از شما که همراه هستید. زنده باشید.
گاهی فقط باید بود و شنید…
باید چشید.
……………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. بله.
سلام
زلزله بم رو یادم است که بهم گفتی خیلی هواش سرده مخصوصا شبها انگار همین دیروز بود
اربیل عراق بادت است کجا واسم تعریف کردی و با چه کسانی بودیم؟
……………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. با توریستهای خارجی بودیم؟
سلام
۳ تا از دوستانت البته یکی شون از اربیل عراق بود فکر کنم اسمش رضا بود .
رستوران شهرزاد اونجا با دوستانت رفته بودیم واسم تعریف کردی از پذیرایی گرمشون.
برای بار اول خورشت ماست رو تجربه کردین که من پیشنهاد دادم که دوست نداشتید و گفتین این چه خورشتی هست که نه با برنج مبشه خورد نه با نون
یادش بخیر چقدر خندیدیم
………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. یادم اومد. بله. اسمش محمد بود. زنده باشی تو.
قصه آن دختر اصفهانی در کابل تلخ بود؛ امید بر باد رفته او سوژه داستان نویسندهای شد که در کنارش بود.
………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. بله. بیشتر وقتها دنیا همینطوری است.
بسیار زیبا بود . شاد وتندرست و نیک فرجام باشید .
…………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. خیلی ارادتمندیم داداش. سپاس از لطفت.
جز روان ترین دست نوشته هاتون بود، روان و متفاوت و از دل برآمده.
این نشون از مهارت بی نظیر شما در انواع نوشتن هاست.
میشه نوشته هاتونو سطح بندی کردی، به لحاظ ساختار و مفاهیم نوشتاری ، اونقدر مهارت دارین که دقیق می دونین چه موضوعی با چه نوع نوشتاری زیباترین میشه و اثرگذارترین و پر کشش تر.
همه ی نوشته هاتونو دوست دارم، هر نوعی که می نویسین، حتی دیگه گفتن اینکه کدوم نوع برام جذابتره ، برام سخت شده، خیلی سخت.
ولی از بین این داستان ها، قصه ی آخر به دلم چنگ زد!
…………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس که این همه با دقت مطالعه میکنید. مخاطبی مثل شما ارزشمنده، خیلی ارزشمند.