نوشتارردّ خون گفتار استدر بازسازی صحنهٔ جرم کشتار افکار.
من اگر کارگردان تئاتر بودم،نمایشنامهای مینوشتم که در آنبازیگر اصلی خودش یک نمایشنامهنویس باشد و نمایشی را بر روی صحنه اجرا کند که همان زمان و فیالبداهه در حال نوشتنش است. و در حین بازی ناگاه به سراغ من میآمد و جایش را با من عوض میکرد.
آنکه گفت «این نیز بگذرد»آن را دیده بود که در یک آن گذشت.اما این، آن آن نیست که بگذارد و بگذرد.
از کمان که کم کنیم، کمانچه خواهد شد،رزم، بزم خواهد شد.
زمین ملالت میکشد زیر این آسمان قلندر،تنها به امید شطحیات باران. …………………………. مریدآن درخت است که رخت برگ برگرفت از تندر پی پاییز سالک.
یکی از علائق من اندیشیدن به همه گونه تغییراتی است که در طول زمان برای بشر رخ میدهد و تقریبا شامل همه چیز میشوند، از باور و اعتقاد گرفته تا رسم و سبک زندگی، و از محدودهٔ فضیلت گرفته تا ابعاد رذیلت.مثلا این روزها آنقدر در گوش ما خواندهاند:«حرفهای باش و مثل آماتورها عمل نکن»که …
به نظرم جای یک #نمایشنامه (#فیلم) با عنوان #مرگ_بردیا با سناریویی شبیه به #مرگ_یزدگرد که با سواد و اندیشه و قلم کسی همچون #بهرام_بیضایی نوشته شود، خیلی خالی است.طرح و ایدهٔ چنین نمایشنامهای در ذهن من همچنین خیلی شبیه به #راشومون، فیلمی به کارگردانی #کوروساوا است.اینکه #بردیا #دروغگو بوده یا #داریوش خلاف گفته، اینکه آیا دو بردیا وجود داشتهاند یا خیر، روایت #هرودوت درست است یا #کتزیاس، و… در لوکیشنی شبیه …
ای هستی،سالیانی است که تمرین حفظ تعادل میکنیمروی طناب راز تو.و نمیدانیم این تویی که اجازه دادهای در شبههٔ فرزانگی ببالیم، چون میدانی ما تحمل عدم قطعیت نداریم. …………………………………………… مدتهاست متوجه شدهام تا حداقل یکی از دستانمان، با بخش دیگری از بدنمان (بیشتر با ناحیهٔ سر و صورت یا دست دیگر) یک مدار بسته شکل …
قالی لطیف پاییز را من امروز بافتم؛پود انگشت اشاره دست راستم راعبور دادم از تارهای باران.
هر چند ساعت در همۀ سالها و در طول سالیان، دیدهام که شیفتشان عوض میشود به نوبت، همۀ آن فضاهای سیاه، همۀ آن فضاهای سفید، پشت پنجرۀ اتاقم. درختان سلام نظامی میدهند. گنجشکها مارش مینوازند. برف و باران و برگ، پا میکوبند با یک ریتم منظم. و من هر فصل یک درجه میگیرم از هوا، …
گیراترین بادهی غروب را امروز بر فرازِ بلندترین نقطهی یکی از قدیمیترین شهرهای دنیا از سفالینهای با نقش هندسی، از دستِ آن ساقیِ ۷۰۰۰ ساله نوشیدم که آشیانش بر باد رفته بود.هر خشتِ رها شده، انگار اختیار دلی است از دست رفتهْ که در همهی این اطرافْ بر این خاکِ داغدیدهْ، افتاده.همهی حواسِ روانِ خفتگانِ …
مرغ سحر به سوگ سیاوش نشستآوازش که اوج میگرفت همچون بانگِ عنقا بیداد میکرد و ما همه در هر گوشه، پردۀ شوق میدریدیم.پهلوان، آرام به تختِ تاقدیس مینشست و ترانه و ترنم به جام همگان میریخت و ما جامهدران بودیم.جانافزا، جانافزارمان میشد چکاوکوار، و ما بودیم که چنگ میزدیم انگار.حصار که میشکست، حیران میشدیم.خجستۀ خراسان …
ساعت ۶:۲۹ با صدای پا و نُک پنج کبوتری بیدار شدم که هیجانزده و تند تند قدمهای کوتاه برمیداشتند و در همان حال تکه نانهایی را میخوردند که دیشب برایشان ریخته بودم.ترکیب صدای برخورد نُک و چنگالشان با حلبی سایهبان تراس خانه همسایهی پایینی که همسطح تراس خانهی ماست و نانها را روی آن پخش …