اعتقاد دارم که ما ایرانیها مازوخیسم جمعی داریم. اصلا نمیدانم که واژهی «مازوخیسم جمعی» را قبلا کسی استفاده کرده یا نه، اما در عالم واقعیت وجود خارجی دارد. در ایران و همهجای دنیا بعضیها خود آزارند، اما نه همه. با این حال فکر میکنم در ایران، هر کدام از ما نخودی در آش «خودآزاری جمعی» میاندازیم. برای این ادعا …
از آخرین روزی که سعید را دیدم دو سال و نیم گذشته است. و از آنروزی که امیدهایم برای دیدن دوبارهی او تبدیل به حسرت شد، هم دو سال میگذرد. با سعید ۲۷ سال رفاقت کردم. رفاقت به معنای واقعی. در یک محل زندگی میکردیم.از پیش دبستانی با هم بودیم. با هم درس میخواندیم. با هم بازی میکردیم. …
امروز سی و چهار سالگیام تمام میشود. یک موضوع جالب این است که هر روزی از هفته که عید نوروز در آن روز باشد، همان روز هفته هم روز تولد من است. یعنی امسال که روز تولدم پنج شنبه است، روز عید نوروز سال ۸۷ هم پنج شنبه بود و همیشه همینطور است، تا ابد. سی و …
گاهی که زیاد هم اتفاق میافتد، با خودم این بیت را زمزمه میکنم: در حسرت یک نعرهی مستانه بمردیم…ویران شود این شهر که یک میخانه ندارد…
جای خوشوقتی است که همیشه احساس میکنیم درد ما بدترین نوع درد است. احساس مقام نخست در بدبختی، کمکمان میکند تا تحمل کنیم، درد را تحمل کنیم.
جایی خواندم: “در وجود آنان که بیش از توان خویش میخواهند، دروغی زشت دستاندرکار است.” وقتی خواندمش، نوشتمش. تا یادم باشد که چگونه باید باشم. اما نشد. اکنون که مینویسم، بیش از توانم از خودم توقع دارم. به هزاران کار نکرده از پیش میاندیشم. دروغی زشت در من دست به کار شده و من همکار …
متن زیر از کتاب “سهبر خوانی” اثر بهرام بیضایی برداشت شده است: آرش منم! آن که این پگاه نادانکی بود آزاد؛ و اینک چیزهایی میداند از گیتی چند؛ و فریاد او بلند که کاش نمیدانستم.
“هماهنگی گرانبهاترین دارایی است. ما همه میان عقل و جنون در نوسانیم. این دایرهای بسته است.” بخشی از نخستین قانون اساسی ژاپنی؛ سال ۶۰۴ میلادی
بالاخره پای من هم به دادگاه کشیده شد. امروز به دادگاه رفتم، اما به خیر گذشت. یکی از “عالیجنابان جمعه” از بنده شکایت کرده بود. خیلی طول نکشید، بازپرس گفت که شکایت شاکی قابل استماع نیست. راستی میدانید که لقب “عالیجنابان جمعه” را من به چه کسانی اهدا کردهام؟ کسانی که مقام بالایی دارند و سایهاشان بر …
دیشب از سفر سه روزه به استانهای لرستان، ایلام و کرمانشاه برگشتم. مکانهایی را دیدم که تا به حال ندیده بودم، حتی نام برخی از آنها را هم نشنیده بودم. رازهایی در این سفر برایم آشکار شد، خوشحالم.به زودی سفرنامهاش را مینویسم. امروز صبح قراراست به دادگاه بروم. سازمان میراث فرهنگی از متنی که نوشتهام شکایت …
امروز کتاب “عدد، نماد، اسطوره” را بعد از ۳ سال تمام کردم. حالا کمی خیالم راحت شد. خیلیها کمکم کردند که سپاسگذارشان هستم. دیگر باید به فکر مراحل چاپ کردنش باشم.
چند وقتی هست که احساس خستگی میکنم. از این همه فکر کردن و نوشتن خستهام. آرزوهایم اکنون عذابم میدهند. اکنون نه سفر دلم میخواهد و نه قلم.