خواب دیدم که به سفری دو ماهه خواهم رفت. و میدانم که وقتی برگردم، نه کاری دارم، نه پولی. فقط بدهکاری میماند برایم و کمی تجربه. البته تجربه بدهکاری از قبل دارم و بدهیها را میپردازم. اما، خُب دوباره از صفر، دوباره از هیچ، دوباره به دنبال یک فلسفهی جدید و یک علاقهی نو و … …
بر پیشانیام مینویسم: “لطفا با پیچیدگیهای روابط انسانی آزارم نکنید.”
قبل از هر چیز، عرض کنم که کتاب «عدد، نماد، اسطوره» از ارشاد مجوز گرفت. کمی، فقط کمی شاد شدم. دیگر اینکه رفته بودم سفر. ساوه و همدان و دیلمان و بابل. خودتان عکسها را ببینید:
پینوشت: این متن را به درخواست دوستان عزیزی که وجود و حضورشان برایم بسیار عزیز است مینویسم: شاید شما قبول داشته باشید که بنده در ارائه اطلاعات خسیس نیستم. اما اگر نام مکانی را که عکسهای زیر را از آنجا گرفتهام، عنوان نکردهام به این خاطر بود که اینجا، بر خلاف تصور یک مکان برای حضور گردشگران …
۱- سرگشتگی و کلافگی بیشتر یعنی، تعداد موضوعات بیشتری که از آنها رنج یا لذت میبریم. ۲- اگر رنجها و لذتهای ناچیز روزانه نبود، یعنی سرگشتگی نبود، هر آیینه مرگ بهتر از زندگانی بود. ۳- مرگ بهتر از سرگشتگی است.
هنگامی که تحمل وجود خودت را نداری. هنگامی که زندگیات را سراسر گُه گرفته.
بخشی از «جاماسبنامه» را انتخاب کردهام و برایتان مینویسم. خودتان با حال و هوای این روزها تطابق دهید.
کولهبارمان سنگین است. نه به پیر و نه به پیغمبر، سوگند نمیخورم که با همینها مشکل دارم، اما میگویم، میگویم و میگویم که کولهبارمان سنگین است. کولهبارمان از گذشتهامان، از فرهنگ و از تمدن، از پیشکشوت و از پیر، سنگین است. کولهبارمان از دین، از اخلاقگرایی مفرط بیانجام، از احساس ناکام و از پیغمبر، سنگین …
تا تصمیم میگیرم کمی کندتر بروم، طوری میشود که باید تندتر بدوم.
برای یک استراحت توام با کار، به روستای چلاسر تنکابن رفته بودم. از لحاظ عکاسی خیلی پربار نبود. با این حال…
قبل از سفر اخیرم به تنکابن، موضوعی بسیار ناراحتم کرده بود که با شما در میان میگذارمش. برای «سایت خبرگزاری میراث فرهنگی» متنی تحت عنوان «زیگورات، نماد کوه کیهانی» نوشته بودم که البته عین همان متن در همین سایت خودم هم وجود دارد. خوانندهای که خودش را معرفی نکرده بود و هیچ نشانی هم از خود باقی …
یکی را میشناسم که میگوید: “دلم برای این حکومت میسوزد، چون هر چه خراب میکنند، باز هم چیزهای خوب داریم. دلم برایشان میسوزد، کارشان زیاد است، خسته میشوند.” من هم میگویم دلم برایشان میسوزد، چون هر طور که سعی میکنند نفوس ایرانی را کم کنند، کم نمیشود. ما در جنگ و بمباران کشته شدیم و …