دیروز: چهار سال پیش رفتم به دفتر کارش تا به او بگویم که میتوانم بنویسم. دو ساعت نشستم، گفت آنقدر متن و مقاله برای چاپ دارم که حتی جایی برای مقالههای «ژاله آموزگار» ندارم {چه برسد به تو}. امروز: مطالبم را در یکی از مجلهها خوانده بود، شمارهی تلفنم را گیر آورد، تماس گرفت و تبریک …
چون است حال بلبل…
دیروز آمدم (از بندرعباس)، فردا میروم (به تبریز). مثل زندگی.
خیلی ساده، دو نفر از دوستان همکار خبرنگارم را گرفتهاند و بردهاند. حالٍ کسی را دارم که پارچه در حلقومش فرو کردهاند و نمیتواند حتی با صدای بلند بگرید.
یک بیل، یک مزرعه و فراموشی… آرزویش را دارم.
همه از دهکده جهانی حرف میزنند. قرار است روزی بیاید که همه چیز نزدیک و در دسترس باشد. من با این موضوع خیلی هم موافق نیستم. اگر همه چیز نزدیک باشد، مفهوم «دوری» از بین خواهد رفت. یک احساس بشری منهدم میشود. یک سبک زندگی فراموش میشود. شعر و ادبیات دچار نقصان خواهد شد…
به جرات میتوانم بگویم تاکنون با هیچ بشر ایرانی برخورد نکردهام که رگههایی از توطئهچینی در وجودش نباشد. و حالا این سوال برایم مطرح است: “چگونه میشود آدم ایرانی باشد و توطئهگر نباشد؟”
قبلا نوشته بودم که اگر اتفاق غیرمترقبهای نیفتد، کتاب “راهنمای گردشگری موزه ملی” را تا تاریخ ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۸۹ (روز جهانی موزه) به پایان میرسانم. اما غیرمترقبه اتفاق افتاد تا جاییکه فعلا تمام فعالیتهایم در موزه متوقف شده است و این کتاب اگر هم روزی تمام شود و به چاپ برسد بسیار دیرتر از آن تاریخی خواهد …
وقتی من دورههای راهنمای طبیعتگردی را سپری میکردم، مرتضی دزفولی استاد درس “آشنایی با کوهها” بود و من شاگرد ایشان بودم. بعدتر دوستیام را با او ادامه دادم تا به امروز. در سفر اخیری که تحت مدیریت او به یزد رفته بودم متوجه شدم که برای شرکت در مراسم جشن سده، تورهای بسیاری به یزد …
امروزم سرد، فردایم تهی، کماکان حقیر، حقیر.
یزد وجودم را جرعه نفسی واجب بود.
تلفن میزنند و از طرف یک آژانس مسافرتی دعوتم میکنند برای شرکت در یک جلسه. پشت تلفن عذرخواهی میکنم و میگویم “ممکن است بنده با نیمساعت تاخیر برسم، چون از قبل برای این ساعت برنامهریزی کردهام.” به هر حال، وقتم را تنظیم میکنم و راس ساعت به محل جلسه میروم. اما آنها مثل بقیه، زمان …
فردا صبح به یک سفر سه روزه میروم. با خودم گفتم وقتی نیستم شما به خانهام میآیید، پس دستخالی برنگردانمتان.