شب تابستان است. توپ پلاستیکی دور میشود. پدر به پسرش گل زده.
ارزش خوابیدن چیست، وقتی تنها بلندی که با آن سر و کار داری، بالش است.
این بار من تهی نیستم، اما یک تهی معلق چنبره زده بر من. احساس حواسپرتی میکنم. کسی آیا دروغ میگوید این اطراف؟ وقتهایم منبسط شده، اضافه میآیند. شاید اتفاق بیفتد، اما انگار آرام است و سوگی ندارد به همراه.
انگار جادهی ذهنم سربالایی است. میفهمم که افکارم عرقریزان و نفسزنان کمی راه میروند و بیشتر میایستند. و لحظاتی بعد، دیگر نمیفهمم…ایست مطلق… دستهایم در هوا معلق میمانند و چشمهایم به پهلو چپ میشوند و دهانم نیمه باز میماند و در خودم نیست میشوم. همهی وجودم در بُعدی از فضا که خارج از طول و عرض و …
تمام حجم کاسهی سرم را بوتهی انبوه خاری فراگرفته و ریشههایش را تا عمق قلبم دوانیده، تا از خونی که میمکد از هر طپش، در هر دم نیشی زند تازه.
پیرمرد خیلی آرام حرکت میکرد. قصد داشت از یک چهار راه عبور کند. عصایی در دست داشت و کفشی که به پا کرده بود حداقل دو شماره بزرگتر بود. در جوانی با یک زن خارجی ازدواج کرده بود و به دلیلی که خودش هم نمیدانست او را به هیچ کس معرفی نکرد. زن از این …
هر نقطهای تمایل دارد به خط و هر خطی تمایل دارد به دایره تبدیل شود… در صورتیکه غمگین نباشد.
دلآرام که بود، شهر آشوب نبود. اکنون که شهر آشوب است، دل آرام نیست. دلآرام شهرآشوب نبود. اکنون شهر و دل هر دو آشوب است، آرام نیست.
اکنون که احساسم ترک خورده و باورم شکسته و ذهنم برآشفته… تنها میگویم که: “من به دنیا یک پوزش ابدی بدهکارم…و به یک نوازش بسیار محتاجتر”
نگاهم به دوردست نیست، طولانی اما چرا. بیسمت.
یار رفته و ساغر افتاده و ساقی خفته و شمع مرده… هنوز اما صبحی ندمیده.
چند نگاهی مانده هنوز تا بستن چشم. چند نفسی مانده هنوز تا پیکر سرد. چند قدمی مانده هنوز تا بستر خاک. باید بروم…
ای زن، به امید حمایت همیشگی مادریات است که از هر دو جام وارونهی پستانت تا ابد مینوشم.