خيلی كوتاه، كمی ادبی

خودم هم نفهمیدم چه گفتم

این بار من تهی نیستم، اما یک تهی معلق چنبره زده بر من. احساس حواس‌پرتی می‌کنم. کسی آیا دروغ می‌گوید این اطراف؟ وقت‌هایم منبسط شده، اضافه می‌آیند. شاید اتفاق بیفتد، اما انگار آرام است و سوگی ندارد به همراه.

اکنون

انگار جاده‌ی ذهنم سربالایی است. می‌فهمم که افکارم عرق‌ریزان و نفس‌زنان کمی راه می‌روند و بیش‌تر می‌ایستند. و لحظاتی بعد، دیگر نمی‌فهمم…ایست مطلق…  دستهایم در هوا معلق می‌مانند و چشم‌هایم به پهلو چپ می‌شوند و دهانم نیمه باز می‌ماند و در خودم نیست می‌شوم. همه‌ی وجودم در بُعدی از فضا که خارج از طول و عرض و …

زمان

پیرمرد خیلی آرام حرکت می‌کرد. قصد داشت از یک چهار راه عبور کند. عصایی در دست داشت و کفشی که به پا کرده بود حداقل دو شماره بزرگ‌تر بود. در جوانی با یک زن خارجی ازدواج کرده بود و به دلیلی که خودش هم نمی‌دانست او را به هیچ کس معرفی نکرد. زن از این …