در اسطورهها آمده که در مرکز بهشت چشمهای بسان فوارهای وجود دارد و چهار رودخانه از آن جاری میشوند.آب این چشمه بعد از اینکه بهشت را به چهار بخش تقسیم کرد، به فراسوی حصار و دیوار بهشت راه مییابد.
منتظرم تا قایق پر شود. مقصدم جزیره هرمز است و اینجا که ایستادهام، بندرعباس. فرصت کافی هست تا کمی به این مردم بیندیشم. زنانی که “برقع” بر صورت دارند و چهرهاشان را نمیبینم و مردانی که چهرهاشان آفتاب سوخته است.
از نجوای آب در گوش خاک، از آتش پاک تا آسمان ناب، از سایه سابات تا ناله ی باد، از قیل و قال تا شور و حال، همه را در هاله پیکره شهری میبینیم که نامش یزد است. یزد.
اگر یک مرد کرد با لهجه کردی و با افتخار، نام این شهر را بر زبان جاری سازد، لرزش غریبی را در ته دلت حس خواهی کرد. شهری کوچک با روحی بسیار بزرگ، لطیف و در عین حال پر ابهت. یقین که دوستش خواهی داشت. نامش مری…وان است.
“میرچا الیاده” معتقد است که «انسان غیر مذهبی وجود ندارد». این اعتقاد وی از اینجا ریشه میگیرد که در درون هر انسانی گونهای از اعتقادات مذهبی را میتوان مشخص کرد، اعتقاداتی که یا به صورت آگاهانه است یا ناخودآگاه.
در سال ۲۰۰۵ میلادی، ۸۹ درصد گردشگرانی که به فرانسه سفر کردند از کشورهای اروپایی بودند. از این میان ۱۹.۷ درصد انگلیسی، ۱۷.۴ درصد آلمانی، ۱۵.۲ درصد هلندی، ۱۱.۸ درصد بلژیکی و لوکزامبورگی و ۹.۵ درصد ایتالیایی گزارش شدهاند. با کمی دقت متوجه میشویم که حدود ۷۰ درصد گردشگرانی که به فرانسه سفر کردند از …
ناف سهراب را با سفر بریده بودند:”من کاشیام. اما در قم متولد شدهام… در قم زیاد نماندهایم. به گلپایگان و خوانسار رفتهایم. بعد به سرزمین پدری.” سهراب در بیوگرافی با قلم خودش در همان چند جمله اول هر آن چه میگوید، بوی سفر دارد.
“یک انگلیسی عهد سلطنت الیزابت، یک فرانسوی آشنا به دربار ورسای و یک رومی، خود را در دربار شاهعباس بزرگ غریب احساس نمیکردند.” پ.ژ.مناشه
فریاد زدند: “آزادی” همه را کشتند… اجساد در خیابانها انباشته شد… برای سگها غذا به اندازه کافی بود… و این آنها بودند که در خیابانها، آزادانه جفتگیری میکردند…
میکل آنژ زن نداشت… با کوه عشقبازی میکرد… داوود پسر او بود…
از سر کوچهی کودکی، لیلی کنان… تا بیرون حصار شهر پیری، عصا زنان… پی چیزی میگشتم… تا که قبرستان را دیدم و دانستم… چه کم سلام گفتم به مردم شهر…
آدم عروس زمین است… بعد از مرگ با لباس سفید به حجلهی گور میرود… و شبی طولانی را در همآغوشی میگذراند…
روزی شاید هنوز در من میل به زندگی باشد و بمیرم… و مرده شور ناراضی از زندگی، تنم را بشوید… در حالیکه تن من دیگر هرگز خسته نمیشود… تن او خسته از تن من خواهد بود…