یک زمانی بود که یک شهرزاد به مدت ۱۰۰۱ شب داستان میگفت. حالا ۱۰۰۱ جهانزاد در یک شب، ۱۰۰۱ استوری میگذاریم.داستان آن شهرزاد ۱۰۰۱ سال است که مانده است. استوری ما جهانزادان تنها یک شب میماند.
با شبیخون لشگر گیسویتبه خیالم.با شهادت چند تارشانبر سینهام.
در تاریخ ۸ دیماه، در صفحهٔ «ایرانشهر» روزنامه، یادداشتی منتشر شده که عنوانش این است: «برای اینکه ایران گوهری تابان شود»آخرین واژهٔ این متن، «وطن» است. در این متن ۴۰۰ کلمهای نویسنده سه بار دیگر از واژهٔ «وطن» استفاده کرده که یکی از آنها در عبارت «مدافع وطن» دیده میشود و دو دیگر این است؛ …
خورشید که غروب میکند و آتشش خاموش میشود، خاکستر غروب پخش میشود در آسمان. در این هنگامه دل آدمیان میشود آتش زیرخاکستر
یکی از تفاوتهای نوع تفکر در جامعهٔ شرقی و غربی را شاید بتوان در توصیف «شک و تردید» دریافت: ایرانی به عنوان نمونهٔ شرقی در زمان تردید میگوید: «دو دلم»یک انگلیسی در همین زمان میگوید:“I’m of two minds” یکی به دلش رجوع میکند و یکی به ذهنش.
به این موضوع فکر میکردم که آیا ما اساسا در فرهنگ ایرانی به تجربهاندوزی اعتقاد داریم؟!اگر تجربه میآموزیم پس چرا تاریخ برایمان یکسان تکرار میشود؟!آیا اینگونه نیست که برداشت و دریافت ما از تجربه، بیشتر همان تکرار است؟!چرا میگوییم «کار نیکو کردن از پر کردن است»آیا {فقط} پر کردن (یعنی تکرار و تکرار و تکرار) …
دیپلم گرفته بودیم و برای کنکور درس میخواندیم. به مدت چند روز به پیشنهاد سعید به یکی از روستاهای ساری رفتیم، زادگاه پدر و مادر سعید تا هم کمی از تهران دور شده باشیم هم بهتر درس بخوانیم. مادر سعید فوت کرده بود. تقریبا هر روز به گورستان روستا میرفتیم و سری به مزار مادرش …
انتهایبازار دراز روزتازهابتدایباغ راز شباست.جایی کهخم دال، سر دل مینشیند. …………………………….. شانه خاصیت چسبندگی داردپس از آرایش موهایت.آشکار است که سر به شانه چسباندهای. …………………………….. خطا را آن خوشنشین دل مردمک میکند.سرنوشت اشک میشود تبعید از گوشهٔ چشم. …………………………….. خرمن شعرش که «گلستان» شد، سعدیکس ندانست که روزگار دلش «آتش» بود.
کودک پشت چراغ قرمزبرگی از فال حافظ میفروشد.و من میاندیشم که او میفهمد:«شعر را نباید عمدهفروشی کرد.»
جمعی شدهایمذرهبین به دست،بی هیچ آینهای.به دنبال ایراد یک «او» میگردیم، بزرگش میکنیم ایرادش را و میسوزانیم خودش را.
گفتم: شعر چیست؟ گفت: آه است که کشف میشود در کاوش دل.
تو گویی دست در دست الهۀ الهام انداختهام و نگاه در نگاه با او میرقصم، وقتی کتاب میخوانم.
نوشتارردّ خون گفتار استدر بازسازی صحنهٔ جرم کشتار افکار.