«پیرو مانزونی» (Piero Manzoni) نام هنرمندی است که تنها ۳۰ سال زندگی کرد. او ۲ سال قبل از مرگش در سال ۱۹۶۱، اتفاق عجیبی را رقم زد.مانزونی مجموعهای شامل ۹۰ قوطی فلزی (به شکل قوطی کنسرو، تصویر بالا) را منتشر کرد که هر یک شامل ادعای «۳۰ گرم مدفوع هنرمند» بود. این قوطیها با برچسبهایی …
ماهِ مرموزْ امشب هم مغزم را مملو از مکالمهٔ مبهمی کرده بود. من، انگار مرد مستی شده بودم در پی حلِ معمای معنای مقصدِ محوی در مسیری ممتد، که آن را مدام مرور میکردم تا شاید مرهمی یابم. اما همهٔ آنچه در سرم میپیچید موسیقی مردابی بود که مرا به مرزِ مرگِ موجهای مفقود میرساند. …
در این روزهای دراز دلگیر دلم در دوردست دور از دامانِ دوست، دیگر انگار نمیتپد. دست بر دیوارههای پر از درد درهی دلتنگی میکشم که در آن گرفتارم. دریغ از ذرهای دلخوشی، که همه دود شد در دالان دلواپسی. و این دقیقههای دلزده، همچو دریا دچارِ دگرگونی میکند مرا که دهانم پر از داد و …
آوازهاش گرچه در همهٔ آفاق پیچیده، اما آهیست آویخته بر آینهٔ افق، از هر شفق تا هر فلق. آهوی گریزپای ایام است که با آذین بستن آسمان آبی هم، به آغوش درنمیآید. او آواز آغازین آکنده از اندوه در هر آشیان است که انعکاس آرام آبش، آسان به دست نمیآید، و ابریست که در اعماق …
به جای بارون از چشم رشتت، اشک میباره، وطن … تو که لبت تفتان، تنت لوتِ وطن افق دماوند نگاهت، چه غمی داره، وطن … کارون زلفت رو چرا ما شونه نکردیم، وطن بازوی البرز و شونههای زاگرست رو خسته کردیم که وطن قدر پستهٔ خنده و زعفرون صورتت رو ندونستیم که وطن نفس یوزت …
برهنه به خواب رفتهای، چون میوهای رسیده بر شاخهی تاریک شب. و من، با هراسی شیرین، بر کنارهی تنت پاسبانی میدهم. نمیخواهم نه تکانی، نه صدایی و نه حتی نسیمی تو را بیدار کند، زیرا هر نفس خوابِ تو، مانند آتشی پنهان، در رگهایم شعله میکشد و مرا میسوزاند. تو خوابیدهای و حضورت همچون گرمای …
الفبا در باغ کاغذ کاشته شده بودند، باغی پر از حرف و نقطه. برخی از حرفها نقطه داشتند، برخی نه؛ نقطههایی که هم نقش دانه را به عهده داشتند و هم نقش میوه را. در تمام باغ ۳۲ حرف وجود داشت و ۲۹ نقطه. نقطهها به هیچ وجه عادلانه توزیع نشده بودند؛ اولین و آخرین …
در تصاویر زیر -که در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است-، یک یوزپلنگ و یک گورخر -دو گونهٔ نادر و در معرض انقراض ایران-، در کنار یک «منبع آب مشترک» قرار دارند. این لحظهٔ کمنظیر، تنش و آرامش را همزمان به تصویر میکشد؛ تنش به دلیل تضاد ذاتی بین شکار و شکارچی، و آرامش به دلیل …
ردّ ستارهای را گرفتم و از سرزمینِ سادگی تا ساحلِ سرگردانی سفر کردم. چه ساعتهایی که در میان سبزهها نشستم، گاه سینه به سپیدارها چسباندم و زیر سایههاشان سرشار از سرود سکوت شدم. و چه سحرهایی که سر به سجدهٔ گل سرخی نهادم. ولی در آخر دانستم، گرچه با سرمستی در پی هر سوسویی به هر سویی …
هر بامداد شاخهٔ شعرم را با شعاع نور خورشید سیراب میکنم. پر از شور میشود و شیرین میخندد، شوق میکند و شکوفه میدهد. وانگاه یک شقایق شیدا میروید از آن، که شمعِ شب میشود و شورش دلی را به شمیم مویی و شانهٔ امنی مشتاق میکند.
برگ پاییز را ببین! گویی شعله گرفته شاخه
در آن شبگردیهای هر شبِ من در شهر بیخوابِ چشمت، کاخ باشکوهی بود که به تماشایش میایستادم. کافهای هم بود که در آن مینشستم و عشق مینوشیدم، در فنجانی لبریز از نگاهت. شاید یادت نیست، اما تو هم باران میباریدی با حضورم. هر شب قصه این بود که من با دست خالی از تو بازمیگشتم؛ …
تبریز خیلی مؤدب با لباس شیک مجلسی روی صندلی نشسته بود. رشت از راه رسید، چترش را پشت در گذاشت و از همان قدم اول «تی جان قربان، تی بلا می سر» گویان شروع کرد به احوالپرسی با حاضرین. کرمانشاه و شیراز زودتر از بقیه به مهمانی آمده بودند، یکی با تنبور و دیگری با …