از آنجا که نمیتوانیم همزمان با دیگران و خود خوب باشیم، بهتر است نسخهی بد خودمان را خلق کنیم تا او از بخش خوب ما محافظت کند.
عاری،عاری از زندگیِ زیباست،آن زندگی که فقط آتشگهی پابرجاست. گر بیفروزیش، نقص هر شعله در هر کران پیداست.
نشریه “اصفهان زیبا”، گفتگوی زنده (لایو) محمدابراهیم لاریجانی (مدیرکل سابق بازاریابی و تبلیغات وزارت میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی) با من (آرش نورآقائی) را منتشر کرده است که میتوانید آن را در لینکهای زیر بیابید و بخوانید: http://www.isfahanziba.ir/content/%D9%81%D8%B1%D8%B5%D8%AA-%D8%B7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%C2%AB%D9%86%D9%88-%D8%B3%D8%AF%D9%87%C2%BB-%D8%B1%D8%A7-%D8%AC%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AF ………………………………………………………………………………………… http://isfahanziba.ir/archive/d/2020-07-04/8#
تو سوار بر آخرین کوپه رفتی، و من، در خیالم قطار را از حرکت نگه میدارم با طناب نامرئی بوی تنت.
شبیه بازار ماهیفروشان است ذهنم، امشب. پر از هیاهو. ناخودآگاهم پرسه میزند در آن میان و میترسد لیز بخورد بین ماهیهایی که مثل آرزوهایم ردیف ردیف مردهاند در هر سویی. ماهیهای کرخت، زل زدهاند به چشمانم و بوی فردای مبهم از قرمزی آبششهایشان، میزند بیرون.
این روزها، شاید دیگر، کمتر، دانه، دام باشد. دام، بیشتر، همان لانهای است که در آنیم.
دل ما از «آستانه»ی «بلخ» تا آن «آخر» که میان «گرگان» و «خوارزم» است، همچون «آزادوار» «نیشابور» «دربند» توست. به «بانگ» بلند «ری» که به «بُرج» «اصفهان» از بیداد «بغداد» میشنوندش، در اندیشهی توایم. از بحر «خزر» تا برّ «باخرز» «خراسان»، نگرانیم به «باران» «مرو»، که مبادا نبارد و «سیرجان» گرسنه بماند. ما به «هنگام» …
بعد از پایان یافتن کتاب #پاریس که امیدواریم بهزودی مرحلهی چاپ و پخش را پشت سر بگذراند و در دسترس علاقمندان قرار گیرد، مشتاقم اعلام کنم که کتاب #ایتالیا نیز به نیمهی راه رسیده است. بعد از کتاب ایتالیا به سراغ #سویٔیس میرویم. از طرفی جلسات آغازین نوشتن کتاب #کاشان را برگزار کردهایم تا دین خود را نسبت به شهرها و استانهای ایران …
ایران، از آغاز «الف» آبرومند استوار قامتش تا پایان «نون» اَبروی خمیدهی صورتش همهی تنش، در گرو رمز ماندگار «میم» مام میهن است.
خداداد ناقصالعقل بود، از آن مجنونهایی که در هر روستا یکیشان پیدا میشود یا هر روستایی حداقل یکیشان را میشناسد. صبحها وسط ده بالا میایستاد و با چشمانی که انگار پلک نمیزدند و دهانی که هرگز بسته نمیشد و بزاقش پیوسته به راه بود، به مردم زل میزد. بچهها طبق روالی که یادشان داده بودند، …
رمضان، دُم نرم و نازک موش را گرفت و از داخل ظرف دیگ شوربا بیرون کشید. موش واقعا مرده بود نه اینکه خودش را به موش مردهگی بزند. حالا دیگر نمیشد از نگاهش فهمید که عاشق بوده و آشپز همین آش. رمضان موش را پرت کرد ده متر آنطرفتر. دیگ لعنتی کارش را کرده بود، …
تاریخ که میخوانم، چنین میفهمم: آنهایی ما را به کِشت در آسمان ترغیب میکنند که در زمین کُشتند.
چه خونی به پا شده! به گمانم، گاهٍ رفتن سرِ قلممویِ خورشید به هوای دلِ بوم آسمان لغزیده.