داستان ایرانستان

نخل

خداداد ناقص‌العقل بود، از آن مجنون‌هایی که در هر روستا یکی‌شان پیدا می‌شود یا هر روستایی حداقل یکی‌شان را می‌شناسد. صبح‌ها وسط ده بالا می‌ایستاد و با چشمانی که انگار پلک نمی‌زدند و دهانی که هرگز بسته نمی‌شد و بزاقش پیوسته به راه بود، به مردم زل می‌زد. بچه‌ها طبق روالی که یادشان داده بودند، …

دیگی که بد می‌جوشد

رمضان، دُم نرم و نازک موش را گرفت و از داخل ظرف دیگ شوربا بیرون کشید. موش واقعا مرده بود نه این‌که خودش را به موش مرده‌گی بزند. حالا دیگر نمی‌شد از نگاهش فهمید که عاشق بوده و آشپز همین آش. رمضان موش را پرت کرد ده متر آنطرف‌تر. دیگ لعنتی کارش را کرده بود، …

باران‌خواهی

فاطمه گوشه‌ی حیاط مسجد، عروسک کفن‌پوش شده‌‌اش را دفن کرد. خاتون که چند قدم دورتر ایستاده بود، جلو آمد و کنارش نشست. ظرف غذای قربانی که سهم پریان بود را با دقت کنار گور عروسک گذاشت و قطرات اشک فاطمه را با گوشه‌ی چادرش پاک کرد. کوزه آب را از کنار دست فاطمه برداشت و …

خون‌بس

“ایلدا” به چشمان “آراز” زل زد… در آن سکوت سنگین روزگاری را به یاد آورد که به عنوان عروس خون‌بَس به ایل شوهرش فرستاده شده بود. برادرش، برادرِ خان را کشته بود و ایلدا خون‌بهایش بود تا زن خان باشد. حالا چند سالی بود که خان مرده بود و ایلدا بین ایلیاتی‌ها چنان محترم بود …

خشت

“خاله جان آغا” ماما بود و شوهرش گورکَن. حدود بیست سال پیش، درست شب چهارشنبه سوری به “باجی زینب” یاد داده بود که شکم برهنه خود را به یکی از خمره‌های تکیه “میراسماعیل خاتون” بمالد و نذر کند تا بلکه بچه‌اش بشود. دقیقا یکسال بعد، خاله جان آغا، باجی زینب را ر‌وی چهار خشت نشانده …

ماربازی

– “دُم گاو!” … در یک لحظه انگار زمان ایستاد و مار ایستاد… بقچه‌اش را بسته بود تا راه صحرا پیش بگیرد و سفر کند. پدرش دو ماه پیش به رحمت خدا رفته بود و آن همه مهره مار نتوانسته بود از بد شانسی بی‌شمار خانواده کم کند. انگار سفر بهترین راه بود برای کم …

ناف پری

دو تا از گوسفندان تلف شده بودند و پستان یکی از آنها سفت شده بود و شیر نمی‌داد. چند روز پیش گلاره کنار سیه چادر با هیزم‌ها آتشی گیراند تا شیر تازه دوشیده را بجوشاند. غفلت کرده بود و چند قطره‌ای از شیر روی آتش ریخت. بدبیاری بزرگی بود، بدتر اینکه شیر را نذر خواجه …

زیلو

ننه آغا بیست و پنج سال پیش مختار را در یکی از روزهای زمستان زاییده بود. سیّد داخل قنات بود که خبر را به گوشش رساندند. کلنگ را همان جا گذاشت و خیلی سریع خودش را از داخل رحم زمین بیرون کشید تا برود ببیند بذری که داخل رحم ننه آغا کاشته بود، چه ثمری …

مسیر زندگی

مسیر تپه دختر آنقدرها هم سهل و ساده نبود. خاصه این‌که ظهر تابستان حسابی داغ کرده بود. آب زیادی همراه نداشتم و خورجینم از طعام خالی شده بود. درختان بلوطی که از کنارشان می‌گذشتم میوه نداشتند، و تنها سودشان برای من سایه‌ای بود که بین دو فرسنگ دَمی سایه‌ام را زیرشان پنهان می‌کردم. به هر …

راه شب چله تا آغوش شاخ نبات

شب چله که شد با فال حافظ عزم سر کوی یار کرد. نار تهرانی از سفره برداشت و قدم در راه سفر نهاد. مقصد بلاد پهلویان بود. بر بلندای سبلان شد و زمزمه باد صبا را شنید. از آنجا به شیز رفت و در آتشخانه نماز کرد. به یاد رادمردی بابک به بَذ رفت و …

برداشت آزاد از نیما یوشیج

بامداد برخاست، کوزه را از بالای سرش برداشت و ثلاثه غساله‌اش را نوشید. آنگاه دست در دسته کوزه به مسیری رفت نامعلوم چون فراری شده‌ای رفت بی‌سامان نَجُست راه هموار به نیمه روز درنگی کرد و خمسه هاضمه را درکشید. آهی کشید! چنان اندیشید که دیریست کس بر او نگران نیست و افتاده است از …

فردوسی که پنهان شد.

حکیم حکم “۹۳” شاه را که دریافت کرد قدم زنان خودش را رساند به بیابانی در نزدیکی. در فکر کلاهی بود که به سرش رفته، که ناگهان نگاهش به سمت “کلاه میرحسن” که در آن بیابان روییده بود، چرخید. درنگی کرد و نشست. دستی پیش برد و به سَر گل کشید، که خاری دستش را …