نخل

خداداد ناقص‌العقل بود، از آن مجنون‌هایی که در هر روستا یکی‌شان پیدا می‌شود یا هر روستایی حداقل یکی‌شان را می‌شناسد.

صبح‌ها وسط ده بالا می‌ایستاد و با چشمانی که انگار پلک نمی‌زدند و دهانی که هرگز بسته نمی‌شد و بزاقش پیوسته به راه بود، به مردم زل می‌زد. بچه‌ها طبق روالی که یادشان داده بودند، وقتی از دور می‌دیدندش، سنگی، کلوخی، چوبی از زمین بر می‌داشتند و با ترس و تا جایی که راه داشت با فاصله از کنارش عبور می‌کردند.

هیچ کس نمی‌دانست خداداد که مثل خدا تنها بود شب‌ها کجاست. بچه‌ها باور کرده بودند که مال و منالی دارد و شب‌ها به خانه قصر-مانندش می‌رود.

اما راستش این بود که شب‌ها چه تابستان و چه زمستان داخل تابوت نخل امامزاده می‌خوابید. پارچه‌های سیاه که شبکه چوبی نخل را از هر دو طرف پوشانده بودند، برای خداداد خانه خوبی ساخته بودند. هرچه باشد خانه خدا هم پارچه‌های سیاه دارد.

شب‌های مهتابی -وقتی که نور ماه با زور از پارچه سیاه رد می‌شد و با چشمان باز خداداد برخورد می‌کرد- با خودش حرف می‌زد و واژه‌هایی می‌گفت که غیر خدادادها نمی‌فهمیدند.

مردم ده بالا گاهی این نجواها را شنیده بودند، اما فکر می‌کردند این صداها از انجمن جن‌های حمام کنار امامزاده بلند می‌شود.

روز عاشورای یکی از سال‌ها، سر ظهر مردم با شور و هیجان نخل را بلند کردند و سر دوش آن را تا ده پایین بردند و دوباره برگرداندند سر جایش. هیچ کس به فکرش نرسید که پشت پرده را نگاه کند. شام غریبان مهتابی آن سال جن‌ها به احترام امام حسین ساکت شده بودند.

دیدگاه‌ها

  1. لیلا

    سلام
    چه خوب داستان نویسی میکنی. بکی دیگه از استعدادهایت را نشان دادی
    کاشکی منم یک خداداد ناقص العقل بودم این زمانه آدم ناقص العقل باشه زندگی راحتی دارد.
    ……………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. لطف داری به من و بد میکنی به خودت. لطفا از این حرفا نزن.

  2. لیلا

    سلا م
    به قول آلبر کامو در کتاب مرگ خوش
    گاهی زندگی کردن بیشتر از تیر زدن به خود دل و جرئت می خواهد.
    …………………………………………………………………………………………………………………
    جواب: سلام. موافقم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *