خداداد ناقصالعقل بود، از آن مجنونهایی که در هر روستا یکیشان پیدا میشود یا هر روستایی حداقل یکیشان را میشناسد. صبحها وسط ده بالا میایستاد و با چشمانی که انگار پلک نمیزدند و دهانی که هرگز بسته نمیشد و بزاقش پیوسته به راه بود، به مردم زل میزد. بچهها طبق روالی که یادشان داده بودند، …
رمضان، دُم نرم و نازک موش را گرفت و از داخل ظرف دیگ شوربا بیرون کشید. موش واقعا مرده بود نه اینکه خودش را به موش مردهگی بزند. حالا دیگر نمیشد از نگاهش فهمید که عاشق بوده و آشپز همین آش. رمضان موش را پرت کرد ده متر آنطرفتر. دیگ لعنتی کارش را کرده بود، …