مسیر تپه دختر آنقدرها هم سهل و ساده نبود. خاصه اینکه ظهر تابستان حسابی داغ کرده بود. آب زیادی همراه نداشتم و خورجینم از طعام خالی شده بود. درختان بلوطی که از کنارشان میگذشتم میوه نداشتند، و تنها سودشان برای من سایهای بود که بین دو فرسنگ دَمی سایهام را زیرشان پنهان میکردم.
به هر زحمتی بود و به امید خلعتی که قرار بود در چند روز آینده از دست امیر بگیرم، روز را در تب و تاب تپه دختر به پایان رساندم و اذان غروب به کاروانسرای دشت
پیرزن رسیدم. بارم را به زمین گذاشتم و به سمت چاه رفتم. نشستم و با دست راستم از دَلو مُشتی آب به صورتم افشاندم. کف دستم که پوست صورتم را لمس کرد، مکثی کردم …
انگار چندین سال از صبح که بیدار شده بودم گذشته بود.
دیدگاهها
این چند خط رو پا به پا باهاتون اومدم …….
………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باد.