سوپرانو چنان دراماتیک شده بود که اشک از چشمان ناپلئون سوم جاری شد. در راه بازگشت از سالن اپرا، شاه به مجسمه آپولو نگاهی انداخت. انگار آپولو تمام روز، قبل از فلق تا بعد از شفق ساز زده بود. صدای موسیقی چنان رسا بود که ضجههای هکتور به گوش آشیل نمیرسید که او را بیرون از دروازههای شهر تروا به خاک و خون کشیده بود. در همه این زمان ونوس در آغوش آدونیس میلولید، بالاخره اینجا پاریس بود. شاه نگاه کُندش را از پنجره برگرفت و به داخل کالسکه برد. کتاب جمهور افلاطون را از روی صندلی برداشت و صفحهای را باز کرد. نوشته شده بود: “نافرمانی را آزادی خوانند و گستاخی را شجاعت گویند.” این جمله از کتاب به مزاجش خوش آمد. حالا دیگر کالسکه به میدان کنکورد رسیده بود. سر روبسپیر بر روی زمین افتاده بود و قطرات خون بر روی تیغههای گیوتین خشک شده بودند.
دیدگاهها
یک درام تراژیک…
چقدر فضا خوب به تصویر کشیده شده
رنگ قرمز و زرد داره
سوپرانو هنوز ادامه داره…
………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.