امروز خیلی زود کارهایم را انجام دادم و به خانه برگشتم. کمی استراحت کردم، بعد دوش گرفتم و لباس مهمانی پوشیدم و آماده شدم برای یک ضیافت شبانه. راه خیلی دور نبود. راستش مکان مهمانی در آن یکی اتاق خانهامان بود. اتاق خالی بود. خالی کرده بودمش، اما یک میز گذاشته بودم کنار دیوار و …
کِی بود… کِی بود که در تاریخ نبود، آدم سقوط نمیکرد، مسیح صعود نمیفروخت، غول شفا میداد، مار نمیدزدید. کجا بود… کجا بود که به زمین شبیه نبود، آیینه نمیلرزید، نطفه نمیرنجید، آتش فلسفه میافروخت، سینهی درخت پیدا بود. کِه بود… کِه بود که بیگمان در خواب دیدم، برای آب مناجات میکرد، به آسمان سجده …
به آن غبار کوچک کوچک، که به همراه آن بالاترین، بالاترین، برگ چنار، رفته به استقبال بهار، غبطه میخورم. چه غبطهای! و در این حال، و چه نامربوط، به خود میگویم به چه میارزد اندیشه؟ و جوابی نیست… تا اینکه، در یکی از این زمانهای سنگین سردرد، خواب خوب میرباید مرا، و من در بهترین جشنوارهی “قطرات شور شبها”، …
قبل از هر چیز: خدمت تمامی خوانندگان محترم این سایت عرض کنم که بنده گاهگاهی سعی میکنم متن کوتاه ادبی خلق کنم و همانطور که مشاهده میکنید، بخشی به نام «خیلی کوتاه، کمی ادبی» در این سایت وجود دارد. اینگونه نوشتن را تازه شروع نکردهام و همانطور که برای فعال نگاه داشتن ذهنم، هنوز گاهی به مسائل فلسفی و …
اتاقم نیمهتاریک است. آن بیرون بهار آمده، سعی دارد داخل شود. اما من جرات دعوت کردنش را ندارم. میترسم از بوسههای به غایت نرم و طولانی و شیرین. همهی بویهای پراکندهی پشت پنجره، این شکوفهها، آن کوه و ابر و آسمان، و از همه مهمتر آن نقشهای متعدد ماندگار سفر، هوس رفتن به جانم میاندازد. اما من از درون اینک، به یک …
در ذهنم طنابی بسته شده از این سر تا آن سر، و او آویزان است از آن، هر اندیشهای که میوزد، جان میگیرد و میآید به سویم. من در او محصور شدهام.
ای موسیقی نهفته در سینهی کوه مقابل، ای وهم آشفته در آشیان مرغان سخنگو، ای معنای بسیط چهرهی پشت پرده، … چیزی هست… … انگار، کالبدم بُعدها را گم کرده، انگار، ثباتم از ثبوت گسسته، انگار گیتی احساسم درهم شکسته، … چیزی هست… … میدانم… به حرمت رنگ گرم چشم مرد سیاح، سوگند، که این بار …
به فضاها میاندیشم… به زمین، به نسیم، به کمان رنگین، به آدمها میاندیشم… به رازشان، به نازشان، به اداها میاندیشم… به عشوه، به کرشمه، به ادعا، به خطا، بگذریم از شعر… من امشب دیدم گریهی دخترکی زیبا را که از سر حقارت یکراست از چشم او به حلق من رفت و فرصت باریدن نیافت.
شور خرد(م) کجا رفت و اسطوره(ام) چه شد، تو بگو… تو بگو، من گرفتار افسون شهرزاد(م) یا دربند سوگ سیاوش… نمیدانم در پی شاخ زرین(ام) یا به نوروز جمشید دلخوشم… اما میدانم، نه فلسفهی جغرافیا را خواندهام نه از امپراطوری نشانهها خبر دارم… و میدانم که مرد دیدارهای دور نیستم، و تنها به سیری در سفرنامهها قانعم… وااسفا، که در روزگاران این کهندیار غرقم …
امشب کمی خوشبختم… دنبال مهتاب میگردم… دیگران خوابند…
همانگونه که فرو میریزند فکرهای برآمده از هیجان ناقص نارس مالیخولیاییام بر این صفحه در این نیمهشب… میبینم که چگونه فرو میافتد پوشش نه چندان قابل اعتماد روحم در برابر نگاه تیز دیگران… دریغ یا دستمریزاد؟ کدامیک؟ نمیدانم…از آن رو که، زور نوشتن همیشه بر من بیچاره میچربد. براستی کدامیک؟ من محتاج به مرگ جریانهای ذهنم، یا مشتاق یک نیروی تحمل بیآبرویی.
در این سالهای زندگی، نه چنان بودم که در خاک ریشه دوانم، نه چنانکه بیریشه با باد همراه شوم. همواره همچون خسی بودم نه در رودی جاری بلکه اسیر حوض کوچک خانهای. این بار اگر بادی برخیزد، رخت به صحرا فکنم و دل به دریا سپرم و هرگز دیگر به این حوض برنگردم.
اندکی آب جاری است بر خاک فدیه به آفتاب است آن مسافری میرود