اتاقم نیمهتاریک است. آن بیرون بهار آمده، سعی دارد داخل شود. اما من جرات دعوت کردنش را ندارم. میترسم از بوسههای به غایت نرم و طولانی و شیرین.
همهی بویهای پراکندهی پشت پنجره، این شکوفهها، آن کوه و ابر و آسمان، و از همه مهمتر آن نقشهای متعدد ماندگار سفر، هوس رفتن به جانم میاندازد. اما من از درون اینک، به یک درد بیدرمان، به ده تاوان، به صد نفسِ گرفته، به هزار فریاد خاموش و به دههزار قطرهی اشک ناملموس، گرفتارم.
با این همه، میدانم که سرنوشت محترم محتوم من، چیست.
میدانم که حفرههای توخالی گاه تاریک و گاه نورانی وجود پر از بودن و نبودنم، چگونه آهنگ ماندن و رفتن را در باریکههای نامشخص و لغزنده، در تمام جهات معقول و غیرمعقول، از فراز عشق و از فرود تدبیر، به هستی ناقصِ کامل انگار، تحمیل کرده و تا کی و کجا باید تحمل کنم و تفکر کنم و در نهایت با نیروی مقتدر تنهایی، با پندارهای دور از دسترس به خواب روم. و این خواب، نه آغازی برای بیداری، بلکه پایانی برای اوست که میگفت: من هستم، میمانم، تو نرو، بمان، با من بمان.
و من که اینک از پایان دنیا میآیم، بسان پیامبری که توهٌم شنیداریاش در کوه گذر زمان، از صوت به واژه، از واژه به نام، از نام به روایت، از روایت به اثبات خدا، هماره آدمیان را با مفاهیم بسیط در دیدههای بیکران افق، به خود مشغول کرده، به تو، به او، و به همه، در حالیکه آنچنان عریانم که شککردن جایز نیست، میگویم: نه، دیگر نه.
از روزنههای وهمانگیز زمان تا باروری روح زمین، راه طولانی بود وقتی که من همسفر بودم با… همسفر بودم با… نه همسفری در کار نبود، وهم بهار بود و اغوای عشق که میدزدید از من، خودِ خودِ من را و بیپرده با جاروی اثرهای ماندن، جادویم میکرد به رفتن. و من اینبار با اینکه میدانم رویاست، میخواهم بروم، که سفر، منِ من است و من به حرمت کلمه گزاف نمیگویم و او دیگر، نخواهد دید مرا.
من هنوز در اتاقم، در کنجترین کنجی که تصور خواهی کرد، نشستهام و میاندیشم به آن زاویهای که بهار در آن پیداست و در خود چنگ میزنم تا سفر را جایگزین عشق کنم.
هیچ مگویید که گفته بودم، من از انتهای دنیا میآمدم روزی، شاید امروز.
دیدگاهها
سلام به لیدر عزیز، آرش کمانگیر که عجیب است دم از جرأت نکردن بزند! خواستم تشکری هرچند ناقابل از زحماتتان کرده باشم، باشد که هرچه زود تر بهار هم به خلوت شما راه یابد.
همه خانواده سلام میرسانند و از زحمات بی دریغتان سپاسگزارند.
…………………………………………….
جواب: سلام و سپاس من را به خانواده برسانید.
سلام …
زیبا ، عمیق ، دلنشین و از همه مهم تر واقعی بود … فقط من باب یادآوری : ” روزی همه به اصل خود باز می گردند. ”
به قول عزیزی : ” … دانه های سیب که به زمین می افتند دوباره به سوی درخت باز می گردند ؛ هر چند یکدیگر را نمی شناسند … “
مبلغی معظم برای ان پرداخت میکنی.رها کن اشکی را که می خواهد بچکد و با خصت ان را در حدقه حبس نکن.بگذار بهار با تو تصادف کند چه اشکال دارد عشق هم با تو همسفر باشد و تنها سفر را تجربه نکنی… گرچه میدانم تو مرد وفاداری هستی و فقط با سفر ازدواج میکنی
سلام
آقای نورآقایی عزیز . رسیدن به خیر . گرچه شما همیشه مسافرید ولی خب انگار برگشت ها سکوی پرتابی برای سفرهای دیگر است .
………………………………………………………………
جواب: سلام به شما. امرتان اطاعت شد و هر وقت که بفرمایید برایتان میآورم.
salam baraye khabe maasoomaneye eshgh komakkon bastari az gol besazim baraye kooche shabhengame vashat komakkon ba tane ham pol besazim nemikhaham hichyek az andishehhaye man az shoma penhan va pooshideh bashad chon miandisham agar khodavand farmanravaye asman va hakem bar vojoode man ast shoma niz dar zamin farmanravaye ghalbe man hastid hes mikonam badanam besheddat dagh shodeh va ghalbam sarietar az an mitapad ke betavanam nabze khod ra beshomaram khoda shoma ra bekhatere man ferestadeh hamantor ke baran ra baraye zaminhaye teshneh va sookhteh miferestad dar vojoode shoma chizi ast ke mara besheddat majzoob va rooham ra sarshar az lezzat mikonad betorike dar jharfaye oghyanoose khial ghargh mishavam va dastane tamannayam ra be gardane arezoohaye door va deraz halgheh mikonam va ba khod miandisham chegooneh ba shoma boodan ra tab avaram
…………………………………………………………………………………………………..
جواب: هر چه بگویم و بنویسم به ضررم تمام میشود، هر چند که از قبل هم همینطور شده. اما واقعا نمیدانم چه کار باید بکنم. اگر این احساس واقعی باشد من در رنج و عذاب خواهم بود و اگر نیست که لطفا تمامش کنید. سرنوشت من این نیست.
سلام
فکر می کنم در طی پژوهش های خود، با واژه “زید” برخورد داشته اید. در مثال ها می گویند: زید ایستاده است، زید نشسته است و ….آیا در بین پژوهش هایتان با تاریخچه واژه “زید” برخورد کرده اید؟ به این معنا که از چه وقت رسم شد مثال ها را روی “زید” پیاده کنند؟ تشکر
…………………………………..
جواب: سلام. جواب سوالتان را نمیدانم.
پس عاقبـــــت…
بــــوی رفتن مــــی آید…
آه… که چه نارواســـت
که نیــــست آن بـال،.. یا شاید باله ها
که افسونت کند در آبی آسمان،.. یا که دریاها
تا که مفتونت کند در پسین ابرها.. یا که شاید موج ها
بــــی گُمان زیــباست آزادی…
ولی او دوست می دارد که باشی در قفس،.
تا که زیباتر بخوانی،،
آنچُنان آرااام،
که رویا را ببیند در نگاهت
تا بخوابـــد بــــاز.
و من آرام گویم باز:
بـــــی گُمان زیباست آزادی و
کــــیست آزادی؟
سلام،آخییییییییی،خیلی تلخ و زیبا بود،نوششتتون طعم زیتون میداد،امیدوارم همیشه شاد،در سفرهایی که خیلی خیلی لذت میبرید و در کنار کسانیکه شادتون میکنن باشید.
………………………………………………………..
جواب: سلام و بسیار سپاس از لطف شما. منتظر خبرهای شما از وضعیت انجمن صنفی هستم.
BAHAR BEHTARIN BAHANEH BARAYE AAGHAZ
VA AAGHAZ BEHTAIN BAHANEH BARAYE ZISTAN
AAGHAZE BAHAR MOBARAK
………………………………………………..
جواب: سلام. سال نو بر شما هم مبارک
خوشحالم که هنوز بهار از هرکنجی و هر زاویهای پیداست و از آن سوی دنیا میآیی؛ فقط یک روز بعد از امروز…
……………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از توجه و محبت شما.
سلام
نترس
بهش بگو
دلم تو را می خواهد
برای اتفاق افتادن
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس.
اغواگرانه و دلربا و دلفریب ِ این نوشته
چقدر دوست دارم این نوشته تونو . غبار آلود و مه گرفته ست و فضای وهم انگیزی داره ….
درون مان ، همیشه کشور خداحافظی هاست!
……………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. زنده باد شما.