یک داستان کوتاه

امروز خیلی زود کارهایم را انجام دادم و به خانه برگشتم. کمی استراحت کردم، بعد دوش گرفتم و لباس مهمانی پوشیدم و آماده شدم برای یک ضیافت شبانه.
راه خیلی دور نبود. راستش مکان مهمانی در آن یکی اتاق خانه‌امان بود. اتاق خالی بود. خالی کرده بودمش، اما یک میز گذاشته بودم کنار دیوار و دو گیلاس پر بر رویش.
ساعت مهمانی که نزدیک شد، به آن اتاق رفتم. با احترام به میز نزدیک شدم و روبروی دیوار ایستادم. به او گفتم، امشب به افتخار «ناآگاهی» هر دوتایمان جشن می‌گیریم. دیوار همین‌طور «سفید» من را نگاه می‌کرد.
گیلاسم را به گیلاس او زدم، چشمم را بستم، «سیاهی» که پدیدار شد، نوشیدم.
تا حالا هنوز چشمم را باز نکرده‌ام که بدانم دیوار چه کرد.

دیدگاه‌ها

  1. نسرين

    این فوق العاده بود، فوق العاده… با غریبه آشنا موافقم بسیار ذهن خلاقی دارید.
    با آرزوی های ِ خوب برای شما.
    ………………………………………………………………………
    جواب: سپاس

  2. شراره

    نگشای آن دیدگان را.
    درنگ را صبوری کن.
    تو جشن بر افتخار ناآگاهی برپا کرده ای.
    لذتِ ضیافت را به درازا فکن.
    هم آغوشی ات با دیوار را تاانتهای ژرفــنای شب رهسپار شو..

    دیوار سپید، در اتاقی تنها، همان پیلۀ آشنایی ست که؛
    یا راهِ نفَس را از تو می دزدد،
    یا پروانه ات می سازد.
    ……………………………………………………………………..
    جواب: شراره، تو هم مثل خانم سعادتیان، فی‌البداهه خلق می‌کنی‌ها. خوشحالم که این‌جا محفلی برای این سرگرمی‌های تامل‌برانگیز شده.

  3. Nahid Saadatian

    سلام .
    فقط می توانم بگویم : شرمنده ام .
    …………………………………………………………………
    جواب: سلام. چرا اون‌وقت؟

  4. منیر

    تلاش پسرکی ۱۲ ساله برای نجات مادرش از تن فروشی
    با سلام،خبر فوق را در وبلاگ آقای اشکان بروج دیدم .خواهش می کنم بعنوان خبرنگار در صفحه حوادث روزنامه های کثیرالانتشار منعکس کنید تا خیرین بتوانند چاره جویی کنند.
    http://ashkanborouj.blogspot.com/2010/02/12.html#links
    ……………………………………………………………….
    جواب: سلام به شما. با عرض احترام به شما و ارادت به اشکان. بله، قبلا این مطلب را خوانده‌ام، اما متاسفانه نه حوزه‌ی روزنامه‌نگاری بنده و نه شان بنده، انعکاس چنین خبرهایی نیست. دوست من، روسپیگری یکی از قدیمی‌ترین شغل دنیا و چنین داستان‌هایی، پیش‌پا افتاده‌ترین قصه‌هاست که بر خلاف ظاهرشان، وقتی به انتهایش می‌رسی، خالی از صداقت بودنشان را درک خواهی کرد. نه دوست من، سن بنده از باورهای این‌چنینی گذشته. با این حال سپاس.

  5. مهناز

    نمیدونم چه بگم فقط میدونم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم .نه نوشتن بلدم ونه بیان احساسات.خیلی زیبا هستن ،همین داستان وهم بقیه نوشته های خیلی کوتاه،کمی ادبیتون.
    موفق وشاد باشید.

  6. مهناز

    آن جا یکی بودویکی نبود،غیراز من هیچ کس نبود.آن جاکشوری بود که سلطانش من بودم،عالمی که آفریدگارش من بودم.چه بگویم؟در وهم نمی آیدوخسته وکوفته،ازتلخی ونومیدی سرشار درآن خلوت ابدی،درآن سکوت مطلقی که خاطره ی نرمترین زمزمه ای،خدشه ی جای پای نگاهی هم برآن نبود نشستم وآن جام بلورین تهی پیش رویم.(هبوط)

  7. سیما سلمان‌زاده

    صدای برهم زدن گیلاس‌ها، پای دیوار رو لرزوند…گیج شد…اون نخورده مست شد…منتظره چشماتو‌ «به سلامتی» بازکنی.
    ……………………………………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.

  8. Masi

    دلم لک زده بود برای این نوشته هاتون
    انگار گیلاسی لبالب نوشیدم!

    با خوندنتون در خلسه فرو میرم
    واژه هاتون هیجان انگیزن!

    ذهنم با کلماتتون رنگی میشه! نه سیاه نه سفید ….
    ……………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. زنده باشید. محبت دارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *