باور کن، هر شب تمام وجودم به اندازه لکهی سیاه قلمی میشود تا به دامن کاغذ سفیدی بیاویزد.
چرا چراغ دلم را نیافروختهام؟… نمیدانی؟… فروختهام.
تو که با لطف انگشتانت بر تن من دست کشیدی، چرا دست کشیدی پس؟
در قلمرو ستاره، چه کسی حرمت شبتاب را در میان برگها به یاد میآورد؟
چشم او حرفهی او بود… بینی من بو نبرد.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقی ریزد… گویمش آرام…همهی شب را فرصت این کار است.
من کرامات دارم… ببین… میتوانم بنویسم.
خاک کوی دوست که ما ندیدیم چه ثمری دارد. اما خاک پای درخت توت جلوی خانه خودمان برگهای زرد را میزبانی میکند.
دنیا دروغ است. من قانع به خیال شدهام.
من نگاه کردم. او سکوت کرد. من فریب خوردم.
ابله… مردم را با مردمک برانداز میکنی.
از درون میسوزاند. لذتی دارد. و سنگین به نگاهم وا میدارد. نامش غم است.
در این پاییز، از این رگبار، به رگ برگ، قطرهای هم نمیرود.