– مرد در اتاق را باز میکند و وارد میشود. – لباسهایش را درمیآورد. – یکراست به سمت تختخواب دو نفره با بالش و ملحفههای سفید رنگ میرود. – زنی منتظرش است. – مرد به وظیفه تولید مثل عمل میکند. – سپس برمیخیزد که به سمت حمام برود. – زن ملحفهای را به سمتش پرت میکند. – مرد …
ببین! عنکبوت-بانو نشسته در تارهای تنیده. وَه! چه قلعه دختری!
دست در دست هم، به دریا مینگریستیم. دیگرانی آنجا نبودند و جز ماه کسی ندید که ما، من بودم و عروسکی درست شبیه به خودم نشسته در کنارم.
کشورم، این اتاق تاریک غولآسا، نه آیینهای دارد و نه یک لنز، عاجز از حتی ثبت یک لحظه تاریخی.
طناب، تنها یک متر پایینتر از آفتاب، بیهیچ آرزویی، بیهیچ پیراهنی که آویزان شده باشد از آن با سکوت گیرههای زبانبسته خود را سرگرم کرده. گیرهها، دور و نزدیک از هم، بسان خری بیبار، بیکار لِنگ در هوا باقی ماندهاند. بیهیچ هیجانی، شهوتی یا عاشقشدنی تحت ارادهی یک خط راست بیتجربهاند. و آفتاب، آنقدر گیج …
در آن دَم، هر دَم که بوم سیاه خاطرت در میان سرخ خیالم شعله میگیرد، تکههایش را، بازماندههایش را، با اشکهای آبی عاطفه دوباره نقاشی میکنم.
زمین هرگز روی خودش را نمیبیند جز آنی، در خرده شکستههای آینهی باران
وقتی آدم به “کاتالونیا” برود، آثار “خوان میرو” را در کف پیادهروی “رامبلا” ببیند و زندگینامه “دالی” را هم بخواند، کمی، شاید فقط کمی حق داشته باشد که با “سورئالیستها” همذاتپنداری کند… داستان از این قرار است که امروز مردی را دیدم با دیدگاه سورئالیستی… بگذارید در قالب یک سناریو این اتفاق را برایتان تعریف …
آن سیب! خدا رقیب آدم است بر سر تصاحبش
آن شَبَه، به قداست نشستن آراسته شد … هِی، هِی، هِی، چه بسیط است، چه سکوتی دارد، و این منم که مچاله میشوم.
روحم، و بوی هر دَم تازه، و این تازهدَم، تازیانه، پینوشت: این نوشته، نقطهی آخر خط ندارد، تنها ویرگولهایی برای تکرار،
این که در زیر میخوانید کوتاهترین و در عین حال طولانی ترین نمایشنامهی دنیای ماست. اثری که آفریدم و دوستش دارم. ………………………………………………………………………………. – یک دیدنی عریان سعی میکند اصواتی را از دهانش خارج کند: آ… ب… – یک نادیدنی امر میکند: آآآدم از بببهشت بیرون شو. ………………………………………………………………………………. تفسیر: این نمایش فقط دو بازیگر دارد که …
باران چاله ی کوچک آب تصویر گنجشکی در آن همچون پرنده ای مهاجر رد می شود.