نوشتن، مثل راندن موتور سیکلت است! نوشتن میتواند هم هنرنمایی باشد، هم خطرناک؛ مثل وقتی که با موتور تکچرخ میزنی. نوشتن شبیه حس خنکای خوشایند بادی است در اثر حرکت موتور به صورتت میخورد؛ لذتبخش و هیجانانگیز. در عین حال وقتی میرانی، آفتاب و باران را هم باید بپذیری بدون هیچ حفاظی. پس وقتی مینویسی …
در شاهنامه، قبل از رویارویی رستم و سهراب، سهراب از فردی به نام «هُجیر» از سراپردههای لشکر ایرانیان میپرسد و جوابهایی میشنود. از این پرسش و پاسخ چند رنگ برای سراپردهها (خیمهها) و چند نقش برای درفشها (پرچمها) مشخص میشود که به شرح زیر است: سراپردهٔ هفترنگ، متعلق به شاه (کیکاووس)، با درفشی از نقش …
چندان در زمین و زمان زنجیر شدهایم و حلقههایش چنان دیر پاییده که زنگار بسته انگار. در دهانمان زهر و بر روحمان زخم است و زانوهای به زوال رفتهامان دیگر زور و رمقی ندارد. هر چه هست زوزهٔ زمستان زمخت زجرآوری است که زبانمان را زبون کرده و زمزمهٔ زندگی را زدوده و زایل کرده.
همهاش سراب نشانم میدهد و سنگین میکند سینهام را. سطر به سطر سراسر زندگیام را به سخره میگیرد. هر روز کاری میکند که سراپایم سست میشود و احساسم سرکوب. سرنوشت را میگویم، همان که سالهاست سربهسرم میگذارد.
اگر روزی به کاشیهای گنبدی نگاه کنی، شاید ببینی که چیزی میانِ رنگها گم شده است. در آن آبی و زرد و صورتی و سفید و کمی سیاه تکهای از خیال در کنجی جا مانده است. یقین که در تلاقی ردّ نگاه نرم تو با نظم نقوش منحنی، خاطرات خاطرخواهی کندوکاو خواهد شد. ……………………………………………………….. خدا …
به واژهٔ «دانه» (دونه) به عنوان واحد شمارش فکر میکنم. معمولا دانه با عدد «۱» همراه است، مثلا یک دانه برنج، یک دانه نخود و حتی «یه دونه نون» (به زبان محاوره). وقتی عدد «۲» و بیشتر میشود، یا به جای دونه و دانه، «تا» میگذاریم یا واحد اصلی شمارش را به کار میبریم، مثلا …
در میانهٔ بودن و نبودن ایستاده! نه به خود مینگرد و نه به مسیر که از هر دو گذشته. گویی دلش در افق جاریست. نسیم، آرام دست میگذارد بر شانهاش و خورشید میبوسد چهرهاش را در آن دم، جهان میآساید؛ در آرامشی عمیق که سخن نمیخواهد.
در اشعار فارسی بارها عبارت «سَرو سَهی» آمده است. سرو سهی را هم یکی از نغمههای «باربد» دانستهاند و هم به معنای درخت سرو راستقامت و برافراشته یاد کردهاند. سرو را میتوان یکی از نمادهای گیاهی ایران دانست و میتوان در رابطه با آن کلی مطلب بیان کرد. اما یک موضوع جالب در شاهنامه وجود …
بهار، همچون تابلوی باشکوه نقاشی دورهٔ باروک است، که رنگهایش در هم میرقصند و زندگی سرشار میشود. پاییز، به پیکرهای عریان از یونان باستان میماند؛ ساده و صریح، که حقیقتِ برهنهٔ جهان را مینمایاند.
آن دَم نوش باد که دَمَش باد …………………………………………………………………………………. نقشی از ماهو نقشهای از ستارههاستدر چشمۀ چشمت …………………………………………………………………………………. شب و سفر به جادۀ جعدش
صحنهای را تصور کن که جهان در یک لحظه از همۀ حرکتش باز ایستاده است: قدمهای آدمها در نیویورک، پیچوتاب رقص سامبا در ریو دو ژانیرو، بارش تند باران در لندن خاکستری، زمزمهٔ راهب بودایی در کاتماندو، ریزش آب فوارهها در رم، شعلهٔ آتش پخت غذای خیابانی در بانکوک، چای میانهٔ راه از قوری تا …
انسانی، پدر را در خون غلطانید و با مادر در گناه آرمید و چون نوبت چیستان رسید، جز نام خویش چیزی بر زبان نیافت؛ «انسان»
در دل سکوتْ «دو» بار صدایم کردی؛ نه چون پژواکی دور، بلکه نجوایی بود همچون دریچهای تازه به جهان. بعد از آن، چنان به «رِ»بای حضورت راضیام که «می»دانم می نابی که از نگاهت میچکد جام سود مرا پر میکند. کسی نمیداند در آغوش شب که «فا»صلهها با ستارهها کم میشود، تو «سُل»طان لحظههایی هستی …