چشمانت نوروز است، دل من سفرۀ هفت سین،که در آنسِحر و سَحَر و سَماع و سرود و ستایش و سوگند و سوز است. …………………………………………. در رد پای لبتراه که هیچ، همۀ جهان را گم میکنم. …………………………………………. در دنیای واژهها«دلسوز»بزرگترین سوءتفاهم بود.هیچکس هم نپرسید میسوزد یا میسوزاند؟!
اردیبهشتتو با عطر خوشایندی که در تار و پود شب میلغزیداز راه رسیدی!من خبر آمدنت رااز تماس نرم باران با لب برگ درختشنیدم،و چه حسرتی خوردمبه ارزش خفیف ارضای تن پُر از تمنای شکوفه ………………………………………………………… با چمدان فراموشی در دست در هر قدم یک خاطره را پشت سر میگذارم. میروم که در خویشتن گم شوم.
جادوی جهان استسکوت نقرهایِ ماهی کهدرنگ میکند در آسمان …………………………………………………… دلم تنگ میشودبرای آن دورهمیکه تو باشی و من و قرص ماه …………………………………………………… بگذار و بگذرکه راه، هماره پابرجاستبینیاز از سایۀ ما
بادنفسش را نگه داشتتا مبادا دستی به مویت بکشدبیاجازهی من …………………………………………………………. در آن آفتاب صبح که نور بر گونهات بوسه میزندنسیمپیغام من رابه موی تو گره میزند …………………………………………………………. کمر استکان را که گرفتیبخارراهش را گم کردو لبهایت در آن لحظهگفتنیتر از شعر بودند ونوشیدنیتر از چای …………………………………………………………. اگر «ل» نبود از «لاله» جز آه سردی …
بهشت بهار را که میبینم عاشق عقوبت گناهی میشوم که منجر به هبوط باران شد. …………………………………………………………… از دست بهار ترفیع درجه میگیرد گل از «-ِ» به «-ُ» …………………………………………………………… به این میاندیشم که «زندگی» در کل، چرکنویس است یا پاکنویس؟! …………………………………………………………… در پس سکوت دلهای «شکسته» چه بسیار حرفهای «نستعلیق» نشسته …………………………………………………………… نه این زمین، نه …
تقصیر من نیست که دلم شور میزند،تجربههایم، همهاشدر تلاطم خیالهای شیرین بودند و خاطرات تلخ! ………………………………………. فرمان «آتش» بهارتنبهتن شاخه و بادشکوفهها میدمند!
صدای باز شدن درِ کهنهٔ چوبی حجرهای آمد. موجی از گیسو، در تیمچه پیچید! عطر عبورت، در آن دالان نور و من سالهاست زیر سقف بازار گم شدهام. …………………………………………….. دُم طاووس وار، باز شدی در آغوشم، گنبد مسجدی چرخید! …………………………………………….. سایهات افتاد بر کاشیهای محراب! دل، نماز خواند. …………………………………………….. طلاییِ گنبد به گیسوانت حسد بُرد. …
گفت: بفرمایید میوه! و تنبوری به دستم داد از جنس توت و به شکل گلابی، و عطر نغمه در فضا پیچید.
گفتم: چشمگفت: بیبلااما راستش، در چشمم یک چشمک جا مانده، اذیتم میکند.
چشمانت، میخوانندم.گیسوانت، میبندندم.اما دستانت، شاه کلید قفلهای جهانند در دستانم.
مادرم ایران، برخیز! دامنت را بتکان! تا از بوی نقش گلهایش خیال باغ به سرم بزند و به آواز بلبلش مست شوم.
جهانی کوچک و خانهای بزرگ است آغوشت! ………………………………………………. نگاه سردت چنان سوزاندم که نه خاکستری مانده برای باد، نه فرصتی برای دوباره شعلهور شدن. ………………………………………………. در زنجیر نگاهت به تبعید ابد فرستادی مرا جایی خیلی دور، در حوالی غربت ………………………………………………. زندانی خاطرههایت شدهام! دیوارهای سلولم، صدای خندههای توست و ابعادش، به قدر ماندگاری بوی تنت!
گفتم رخت سفید به تن کنم که نیمی از سفیدبختی را تجربه کرده باشم. اما از بخت سیاه، آن هم کفن شد. ………………………………………. دست زمستان تنگ است و درخت لخت! تا بهار بیاید و رخت نو ببخشد. ………………………………………. کلاه خودت را قاضی کن! من خودم را کشتهام برای تو. قتل عمد! فرصت قصاص که نداری، …