“سون هدین” سه بار و هر بار به مقصد متفاوتی به عنوان یک پژوهشگر و دانشمند، به ایران سفر کرد. مطلب زیر حاوی مسیر سفر و مکانهای اتراق وی در کویرهای ایران است.
سون هدین در سال ۱۸۶۵ در استکهلم، دیده به جهان گشود. هدین سه بار و هر بار به مقصد متفاوتی به عنوان یک پژوهشگر و دانشمند، به ایران سفر کرد. نخستین سفر در سال ۱۸۸۶ بود که هدین ۲۱ ساله با “کولهای بر پشت” به ایران آمد و به مناطق شمالی و شرقی ایران سفر کرد.
وی هنگامی که معلم پسری سوئدی بود، که پدرش در حوزه نفت کار میکرد، بارها در باکو اقامت گزید و در این مدت کوشید که خود را به پژوهشگری که میخواست بشود، تبدیل کند. زبان منطقه را آموخت. خود را به تحمل سفرهای طاقتفرسا به دور از امکانات شهری آموخته ساخت. آموخت که هر آنچه را که میبیند ثبت کند. به طراحی، نقاشی و عکاسی پرداخت.
از این رو در سال ۱۸۹۰ فراخوانده شد تا در کسوت هیأت دیپلماتیک به ایران بیاید. او نیز تحصیلات دانشگاهی خود را متوقف کرد تا بتواند در این سفر شرکت کند. هنگامی که مأموریت رسمی او پایان یافت، هیأت را ترک نمود تا حرفه خود را به عنوان پژوهشگر از سر بگیرد.
مطلبی که پیش رو دارید حاصل سفر سوم او به ایران است که ۱۹۰۵- ۱۹۰۶ انجام شد. نام اصلی کتاب “راه زمینی به هندوستان” است، ولی از آنجا که بیشتر مطالب کتاب مربوط به ایران و کویر است، مترجم توانمند، آقای پرویز رجبی عبارت “کویرهای ایران” را برای کتاب برگزیدهاند.
چاپ نخست مربوط به سال ۱۳۵۳ و چاپ دوم سال ۱۳۸۱ است.هدف ما قسمتی است که هدین در ایران طی کرده. از آنجا که از بیان کوچکترین نکتهای درباره مردم،محیط، آب و هوا و … دریغ نکرده، میتوان تصویری از آن زمان بدست آورد.
اواخر اکتبر ۱۹۰۵ بود که هدین با کشتی از استانبول به باطوم (بندری بر کنار دریای سیاه در گرجستان) آمده بود.قصد داشت از راه زمین به تبت برود ولی جالب اینکه تنها مقصد، مد نظرش نبود، بلکه برنامههای پژوهشی بسیاری در راه داشت.
برای همین از سه راهی که پیش رو داشت، یک راه را چون میشناخت و راه دیگر را بخاطر اینکه آن موقع از سال خطرناک بود حذف کرد و راه سوم را یعنی راه: باطوم- تفلیس- ایروان- نخجوان- تبریز- تهران را انتخاب کرد و تصور میکرد که ۱۴ روزه به تهران خواهد رسید. ولی بعد از اتلاف ۱۵ روز و با ۳۵۰ کیلو باری که همراه داشت، و در شرایطی که به علت اعتصاب و اغتشاش رفت و آمد به سختی انجام میشد، توانست خاک روسیه را ترک کرده و به باطوم برگردد. و این بار با کشتی به طرابوزان (بندری بر کنار دریای سیاه- ترکیه) رفت. آنجا ماند تا وسایلش از گمرک معمولی گذشت و با مقامات دولتی بین راهی برای عبور هماهنگیها صورت گرفت.
روز ۱۳ نوامبر بود که با ارابه از طرابوزان حرکت کرد.سه روز بعد به شهر بایبورد رسید. هنگام غروب وقتی با شلیک توپ زمان افطار را اعلام کردند، چراغهای نفتی روی منارهها روشن شدند و شهر که تا آن موقع آرام بود با رفت و آمد مردم و بساط دورهگردها شلوغ شد. آنجا ایرانیانی بودند که خواجه نامیده میشدند زیرا به مدارس مذهبی رفته و سواد خواندن و نوشتن داشتند.
روز بعد در ادامه حرکت به شهر ارزروم رسید. شهری که به نظرش غیرعادی و استثنایی، یکنواخت و کمرنگ و رو بود. سرزمین مرتفعی که با زمستانهای سرد و تابستانهای گرم و خاک فقیر، استعدادی برای کشاورزی و آبادانی نداشت، اما محل عبور شاهرگهای ارتباطی به تمام قسمتهای آسیای غربی بود. پس از یک روز استراحت که به گشت و گذار و ملاقات با والی شهر و کنسول ایران گذشت به راه خود ادامه داد.
دو روز در راه بود تا به روستای دیاین رسید. صبح روز بعد (۲۴ نوامبر) از تنگه پشت روستا، کوه آرارات در آسمان لاجوردی خودنمایی میکرد. کوهی که در مرز مشترک سه کشور ارمنستان،ترکیه و ایران قرار دارد. او معتقد است محل پهلو گرفتن کشتی نوح که در تورات آمده فلات آرارات است و اروپائیان به اشتباه میگویند کوه آرارات.
شب که به بایزید رسید مهمان کنسول روس بود، آنجا کنسول ایران از او خواست ضمن تعریف وقایع مرزی از او نزد ولیعهد تعریف کند زیرا در سرزمین شیر و خورشید با حمایت دیگران و زدوبند و پارتیبازی میتوانست از پلههای مقام بالا رود.
در ادامه راه به مرز ترکیه و روسیه رسید. در گمرک قارابولاغ ارابهچی ارمنی چون نمیتوانست از مرز بگذرد باقی ماند و ارابهچیهای مسلمان هم ۱.۵ لیره دادند که از مرز روسیه عبور نکنند. شب را در شهر ایغدیر ماند و فردای آن در راه رفتن به ایستگاه قطار از کلیسای اچمیادزین دیدن کرد. محراب کلیسای اصلی، محلی را نشان میداد، که در سال ۳۰۱ میلادی مسیح از آسمان نازل شد و خود را به گریگور، هم او که تیریداتس (شاه اشکانی) را حامی مسیحیان کرد، ظاهر ساخت و محلی را که کلیسا باید ساخته میشد، تعیین کرد. این محل در سال ۱۸۲۸ با قرارداد ترکمنچای متعلق به روسها شد.
با زحمت زیاد و پس از اتلاف یک شب، سوار قطاری بدون نظم و نظافت شد و به نخجوان رفت.یک روز استراحت کرد و به جلفای روس رفت.بعد از آنکه مأمور گمرک وسایل را چک کرد چند حمال تاتار بار را روی قایق گذاشتند و قایق بوسیله یک طناب کلفت از روی آب به طرف یک جزیره کوچک وسط آب که به کشوری متعلق نبود کشانده شد.
درآنجا به باربرهای ایرانی و یک مترجم فرانسه برخورد. بار دوباره روی چیزی گذاشته شد که نه قایق بود و نه کلک، که او و بار را به ساحل ایران رساند.
جلفای ایران هم مانند جلفای روس لانه رقتباری بود. البته جلفا شهر مهمی بود تا اینکه در زمان شاه عباس (سال ۱۶۰۳م) هنرمندان ماهر ارمنی و خانوادههایشان را علیرغم میل خود به اصفهان کوچ دادند.
سرپرست هندی گمرکی که امتیاز آن متعلق به بلژیکیها بود، ترتیب دیدار هدین با مسؤول راهها را داد و قرار شد در ازای ۶۰ روبل او را ظرف دو روز به تبریز برسانند.(روسیه امتیاز ساختن یک جاده از جلفا به تبریز را از حکومت ایران دریافت کرده بود).
فردای آن روز به مرند رسید و شب را آنجا ماند. و روز بعد در ادامه حرکت به سمت تبریز از یک راه شوسه روسی درامتداد خط تلگراف انگلیسی میگذشت. اینها نشانه اروپایی بودند، که شاخکهای حساس و چنگالهایش را به طرف ایران کهنسال و از زندگی سیر و در حال پوسیدن، دراز کرده بود.
به تبریز که رسید مهمان سرپرست بلژیکی گمرک بود. در مطالعات خود متوجه شد که در ایران پرداخت مالیات سرانه وجود نداشته، بلکه هر ده متعلق به آقایی بلندمرتبه بود که مبلغ معینی برای تمام ده میپرداخت. صاحب ده برای آنکه قادر به پرداخت مالیات بوده و علاوه بر آن درآمد خوبی هم داشته باشد، خون رعیتش را میمکید. بنابراین از مقدار مالیات نمیتوان به میزان جمعیت پی برد.
تبریز محل اقامت ولیعهد بود،او نیز به دیدارش رفت و تأثیر دیدار با ولیعهد را چنین بیان میکند:”یک روز به دیدن جوانک، که اسمش محمدعلی میرزا بود، رفتم. البته بیشتر از کنجکاوی تا حس احترام. با تمام کوششی که کردم نتوانستم در صورت او نشانهای از خصوصیات چهره پرهیبت یک مرد قاجار، که پدربزرگش ناصرالدین شاه صاحب آن بود، به دست بیاورم.سرنوشت اینطور خواسته بود که او جانشین داریوش و خشایارشاه باشد، و وقتی که موقعش برسد بر تخت شاه عباس بزرگ و نادرشاه فاتح تکیه بزند. با این حساب او روزی بر سرزمینی حکومت خواهد کرد، که تاریخی توانا و درخشان دارد. سرزمینی که هرودوت و تورات درباره تاریخش گزارش میدهند. کشوری که شاهانش ۱۷۰ سال پیش مغول بزرگ را به لرزه درآوردهاند. او حتی قادر نخواهد بود که با دستی نیرومند کشتی حکومت ایران را، حتی یک وجب، با زیرکی از میان صخرههای زیر آب زمان بگذراند.”
بعد از آن به دیدار نظامالسلطنه والی آذربایجان رفت که اصلاً اهل خوزستان بود ولی به علت ایجاد مزاحمت برای انگلیسیها در منطقه، این سمت را به او داده بودند.
روز ششم دسامبر حرکت با درشکه آغاز شد، قرار بود پنج روزه به زنجان برسد. از آنجا که وسایلش را جداگانه میآوردند تصمیم گرفت وسایلی که بین راه و همچنین آنچه که روزهای اول در تهران لازم داشت، را همراه خود بیاورد، هدین متوجه شد کار درستی کرده چون وسایل با تأخیر زیاد رسید.
در ادامه راه، در کنار دهکده گچین کاروانسرایی از زمان شاه عباس که آباد و قابل استفاده بود، و کلبههایی گلی و محقر اطرافش بودند، توجهش را جلب کرد.
او این را وجه تمایزی بین عصری کهن و عصری مترقی و نو و یا به عبارت دیگر وجه تمایز بین اعتلا و سقوط میدانست. و همچنین آن را نشانه میزان تیزبینی شاه بزرگ (صفوی) و کوشش او برای توسعه تجارت و سوق کشور به سوی کمال میدانست.
قرار بود در این ده محافظانی که نظامالسلطنه در نظر گرفته بود عوض شوند، ولی به دلیل عدم همراهی محافظان جدید، سون ترجیح داد بدون آنها به سفر ادامه دهد.
او در این باره میگوید:”در مورد مسایل دیگر هم در ایران نوین به این ترتیب عمل میشود: یک سراب به ظاهر وعده دهنده و یک شروع زیبا، که مثل رودخانهای که به ریگزار منتهی بشود، بینتیجه میماند. رفتارشان با اثاث به همین منوال بود، اول در ارابه به خوبی حمل میشد و بعد به حال خود گذاشته شد. جادهها نیز مستثنی نیستند. آنها در نزدیکی شهرها بلوارهایی هستند مجلل و مراقبت شده ولی برای نگهداری آنها در بیابانها کوچکترین اقدامی نمیشود. نسلی از بین رفته و بدون رهبری و بدون نظم و حرف نشنو. اخلاقی که آدم را یاد قبرهای به ظاهر آراسته میاندازد. زبانی که غنیترین ادبیات را بوجود آورده است و حالا ملتی به آن صحبت میکند که اعتقاد به خود را نیز از دست داده است. زبانی که سرزمینش، به نام کشوری مستقل محکوم به فنا است. آدم در همه جای این کشور بر میخورد به سقوط و بیصاحبی و بر میخورد به بیتفاوتی، که قانون زندگی دیگری را نمیشناسد، جز قانونی بسیار راحت. هر چه باداباد. با این وصف وقتی آدم یک بار به ایران سفر کرد، همیشه میل بازگشت به آنجا را دارد و خوشحال میشود که دوباره به آنجا برگردد. آدم در میان مردم راحت طلب و بیآزار ایران احساس راحتی میکند.”
هدین در ادامه راه از روستاهایی از جمله ترکمنچای که محل انعقاد قراردادی نگنین به همین نام است، گذشت و شب را در بالای چاپارخانه روستای حاجی قیاس گذراند. از آنجا که چیزی جز شکر نداشت مرد مهربانی از روستا برایش شام و صبحانه را آماده کرد. بعد از صبحانه به طرف میانه حرکت کرد. در میانه گنبد سبز آبی در میان خانههای گلی او را مسحور کرد، اما به دلیل کنههای مشهور منطقه، در آن شهر نماند و ادامه داد.
به روستای علیآباد که رسید اتاقهای مهمانخانه پر بودند از سرباز، که البته با مهربانی به او در بین خود جای دادند. فردای آن روز به زنجان رسید و در عمارت عالیقاپو محل اقامت وزیر همایون اقامت کرد. از اینکه با سرویس اروپایی اما غذای ایرانی از او پذیرایی شد بسیار خوشحال بود.
سفر خود را از زنجان با درشکه کوچکتری ادامه داد.در روستای امیرآباد در کنار چهار جنازه که به کربلا میبردند استراحت کرد و سپس ادامه داد. غروب بود و با صدای درشکه در این جاده بیانتها خوابآلود شده بود که به غروه رسید، هدین چقدر از این موضوع خوشحال بود.
فردای آن روز در ادامه مسیر تک درختها از نزدیک شدن به قزوین خبر دادند. به مهمانخانهای رفت که بیست سال پیش در آن اقامت کرده بود. در قزوین نماند چون مسیر قزوین تا تهران را میتوانستند با تعویض مرتب اسبها بدون توقف بروند و به این ترتیب شب بود که از دروازه قزوین با کاشیکاریهای زیبا وارد تهران شد.
در آن زمان تهران که قدمت پایتخت شدنش به همان دوره قاجار میرسید چیزی برای او نداشت. آنجا با دوستی برخورد کرد که رئیس تشکیلات تلگراف بود و به همین دلیل با جغرافیای ایران به خوبی آشنا بود و علاوه بر آن در تهیه وسایل سفر نیز کمک زیادی به او کرد.
از ایرانیانی که در سفرهای قبلی با آنها آشنا شده بود، هیچ کس را ندید چون با رفتن ناصرالدین شاه، شاه جدید همراهان دیگری با خود آورده بود.
هدین خیلی مایل بود هر چه زودتر تهران را ترک کند اما منتظر وسایلش بود. در ایران هیچ کس عجله نداشت. فقط پس از دستورات مؤکد وزارت پست بود که مسئولان امر به دست و پا افتادند و با سرعت زیادی اثاث را به او رسانیدند. منتها سرعتشان در کار طوری بود که چیزهای زیادی با وضع نابسامانی به دستش رسید و در حدود دو دوجین از عکس های قیمتی به کلی از بین رفت.
او اوضاع تهران را چنین بیان میکند: “مظفرالدین شاه مرد فرسوده و از کار افتاده و حکمران نالایقی بود که مردم در کوچه و بازار- بی آنکه واهمهای داشته باشند- از او انتقاد می کردند.
انقلاب روسیه به ایران سرایت کرده بود و همه با فریاد خواهان مشروطیت بودند، بدون اینکه به معنی واقعی کلمه پی برده باشند و بی آنکه از خود بپرسند که آیا ملت ایران برای حکومت بر خود از بلوغ کافی برخوردار است یا نه.”
مظفرالدین شاه میخواست دو سرباز را به عنوان اسکورت با او همراه کند ولی بعد از مشورت با سرهنگ دوگلاس، هدین تصمیم گرفت دو قزاق را همراه ببرد، چون کاری بودند و دردسرشان کمتر بود.
سفری که الان از تهران شروع میکرد، هرگز قرار نبود که سفری برای کشف کویر باشد. چون قسمتهایی از ایران، که او قصد عبور از آنها را داشت، تا حدی شناخته شده بودند. برای تمام قسمتهای این منطقه نقشه هایی در دست بود، که مخصوصاً به وسیله مسافرین انگلیسی و روسی تهیه شده بود. اما با این وجود او این راه را انتخاب کرده بود، تا با چشم خود منطقهای از ایران را ببیند که ندیده بود و در حقیقت به تمام این سفر به چشم درسی از جغرافی نگاه میکرد.
ابتدا معرفی خدمتکارانی که همراهش بودند: میرزا عبدالرسول مرد ۳۵ سالهای که زن و ۲ بچهاش را در تهران جا گذاشت. وظیفه اصلی او منشیگری بود، اما چون آشپز خوبی بود طولی نکشید که آشپزی و پذیرایی را به عهده گرفت. میرزا آدم ساکت و کم حرفی بود و وظایفش را با صداقت و به موقع انجام میداد. او هنوز سفری طولانی نکرده بود و زندگی آزاد در منطقهای دست نخورده برایش لذت غیر قابل وصفی داشت.
ابوالقاسم هم اهل تهران بود. ۴۰ ساله و متأهل. در میهن خود سفرهای دوری کرده بود. از انگلیسیهای زیادی گواهینامههای خوبی داشت. از همان اول خودش را کاری نشان میداد.
برای نگهداری از شترها سه نفر استخدام شدند. بین آنها نفر اول مشهدی عباس بود که به او کربلایی عباس هم میگفتند. او اهل تبریز بود و یک کلمه هم فارسی بلد نبود و به مناسبت شغلش که ساربانی بود سفرهای دوری کرده بود. او شترها را دوست داشت و از آنها به نحو احسن نگهداری میکرد و آدمی بود جدی و قابل اطمینان. نفر بعد غلامحسین بود. ۲۷ ساله زن و بچهاش در”خور” بودند. در خراسان به کرات سفر کرده بود و طبس و یزد را دیده بود. او هم خدمتگزار خوبی بود. همیشه خوشحال و قانع بود و با تمام کار خسته کنندهای که داشت همواره راضی بود.
حبیب الله از اصفهان بود و ۳۵ ساله. تقریباً سفرهای درازی کرده بود و یا به عبارت دیگر راههای درازی را رفته بود، چون همراهان کاروانها تقریباً همیشه پیاده میروند
و بالاخره دو قزاق، عباسقلیبک وکیل باشی بود و سرپرستی ۶۰ قزاق را به عهده داشت. ۳۵ ساله و متأهل. او هنگام سفر ناصرالدین شاه به تبریز و مشهد، او را همراهی کرده بود. حسین علیبک تحت فرمان او بود. او فقط رشت را دیده بود. هر دو قزاق در وفاداری و اطمینان بیمانند بودند. آنها در هر کار خشنی کمک میکردند که در حقیقت وظیفه دیگران بود. آنها با ساربانها تفاهم خوبی داشتند و به چند نفر از آنها اجازه میدادند که در چادرشان بخوابند. فقط سه محافظ شتر، به طوری که عادتشان بود زیر آسمان در کنار شترها میخوابیدند تا هر وقت که حیوانها به چیزی احتیاج داشتند، آنها بتوانند به موقع اقدام کنند.
به این ترتیب گروه هشت نفر بود. همه خدمتکاران از حقوق ماهیانهشان مساعده دریافت کردند، تا خانواده هایشان بیپول نمانند.
یکی از خدمتکاران سفارت انگلیس به نام رحیم همه وسایل از جمله وسایل لازم و کمیاب را نیز تهیه نمود ولی هنوز شتر خوب پیدا نکرده بودند، تا اینکه به روش جاسوسی ایرانیان فهمیدند که ۳ تاتار از تبریز آمده و به دلیلی مجبورند شترهایشان را بفروشند. با مشورت دامپزشک ۱۴ نفر از بهترین شترها را به قیمت ۹۷۵ تومان معادل ۳۴۰۰ مارک خریدند.
همه چیز برای حرکت در روز اول ژانویه ۱۹۰۶ از تهران مهیا شد. شب اول را بین تهران و ورامین پس از سه سال و نیم در چادر خوابید ولی خوشحال بود که در برابر اولین قدم قطعی به سوی کویر قرار دارد. از محل اتراق دماوند باشکوه را که در سال ۱۸۹۰ بر تارکش قرار گرفته بود، میدید. فردای آن در یکی از باغهای ورامین اتراق کردند. تا همراهان وسایل مورد نیاز را برای عبور از کویر، تأمین کنند او وقت کافی برای گشت و گذار داشت. مسجد زیبا و مقبره کنار بازار را دید و سپس برای دیدن آرامگاه امامزاده یحیی به ده کهنه گل رفت. با اهالی صحبت کرد و برایش عجیب بود که اهل ورامین اطلاعات چندانی از کویر نداشتند و عبور از کویر برایشان سؤال برانگیز بود.
در این دو روزی که در ورامین بودند رحیم خدمتکار سفارت بقیه وسایل را تهیه نمود و با رضایت و انعام خوبی به تهران برگشت. هدین با خود فکر میکرد حتماً معاملات خوبی به حساب او انجام داده در غیر این صورت یک ایرانی نبود.
مردان همراهش از سفر خوشحال بودند، البته در راههای کاروانرو، روحیه بشاش و زندگی متنوع در خون همه ایرانیها وجود داشت.
روز حرکت بر روی شترش نرم و راحت نشست در حالیکه قطبنما، ساعت و یک دسته کاغذ رسم جلویش قرار داشت و کشیدن نقشه را آغاز کرد. میخواست مسیر را تا نوشکی (شهری در پاکستان) روی نقشه رسم کند. طول راه را نیز با قدمهای شترش تعیین میکرد.
روزهای اول تا شترها به بار سنگین عادت کنند، حرکت کند بود و به فاصله کم اتراق میکردند.
روز دوم وقتی به ده قلعهنو رسیدند باد شدیدی همراه گرد و غبار برپا شد، شنیدن کلمه چینی تیفون (طوفان) از زبان مرد روستایی برای هدین جالب بود. صبح که بیدارش کردند همه وسایل داخل چادر با لایهای از خاک به رنگ زرد تیره درآمده بود، وقتی بعد از ۴ سال به سراغ دفتر یادداشتش رفته بود هنوز دانههای شن لای دفتر بود.
به سمت جنوب شرقی حرکت را ادامه دادند تا به آخرین ده ماقبل حاشیه کویر به نام کریمخان یا عباسآباد رسیدند.دیدن قنات برایش جالب بود چون میدانست ایرانیان بدون وسیله آب را چنین هدایت میکنند و وقتی موفق شدند، سکونت و حیات آغاز میشود.
پس از آنکه کدخدا اطلاعات لازم در مورد راههای موجود را داد، با گروه مشورت کرد و همه رأی به راه کویر دادند. طبق برآورد ۴ روز تا روستای بعدی راه بود پس باید آذوقه تهیه میکردند.
روز ۸ ژانویه در حالیکه اولین برف سال میبارید حرکت کردند. تا به روستای بابااحمد برسند، برفی که روی لباسها بود به سپری از یخ تبدیل شد. صبح زود روز بعد دما ۱۴- درجه بود و مشکهای آب مثل سنگ یخ بسته بود اما ظهر مانند این بود که حمام آفتاب فوق داغ گرفتهاند و در آرزوی نسیمی بودند تا کمی خنک شوند. ضربالمثل: “ایران هفت جور آب و هوا دارد” اینجا برایش ثابت شد.
در بیابان یکنواخت و همواری که از هر طرف گسترده بود پیش میرفتند. به نشانی سنگی رسیدند که علامت تقاطع دو راه بود. راه دیگر از سمنان به کاشان میرفت، در زمان شاه عباس قسمتی از این راه را که از گوشهای از کویر نمک میگذشت، سنگفرش کردند تا از غرق شدن حیوانات هنگام بارندگی جلوگیری شود و معروف به راه سنگفرش بوده.
هدین انتظار داشت در قلب ایران با هوای صاف و سردی روبهرو شود اما برعکس بود و رطوبت هوا آن سال زیاد بود. یک روز که هوا صاف بود تا شترها را ببرند آب بنوشند، قطبنما به دست راه افتاد و فکر میکرد که صدای زنگ شترها را پشت سر خود میشنود اما گم شده بود و نزدیک غروب بود که دو نفر از گروه به طرفش آمدند، و بعد از آن مجبور شدند مسافت زیادی بروند تا به محل اتراق برسند.
بعد از این اتفاق، اقرار میکرد تا راه را خوب نشناسد نباید از کاروان جدا شود. بخاطر خستگی تصمیم گرفتند یک روز دیگر در اتراقی که ۱۴۰ کیلومتر از ورامین فاصله داشت، بمانند.
روز بعد حرکت کردند ولی راه طولانی بود، پس از ساعتها به ساحل کویر رسیدند و با احتیاط به موازات لب کویر حرکت را ادامه دادند تا بتوانند زمین سخت را زیر پای خود حفظ کنند. در خلال راه به چوپانهایی برخورد کردند که یکی از آنها تا رسیدن به راه همراهشان شد. در بین راه حال یکی از شترها که مریض بود بدتر شد. ابتدا میخواستند او را راحت کنند ولی چوپان گفت شاید بعد از چند روز استراحت در میان گله شتر سرحال بیاید، بنابراین منصرف شدند و او را رها کردند.
در راه هر آبی که پیدا میکردند چه شور چه شیرین مجبور بودند استفاده کنند. پس از دو روز حرکت به راهی کوبیده شده رسیدند که کافی بود آن را تا مقصد دنبال کنند. با دیدن راه چوپان خداحافظی کرد و آنها ادامه دادند.
جایی راه چند شاخه شد، نمیدانستند از کدام طرف بروند، بالاخره یکی را انتخاب کردند و انتظار داشتند به روستای عشین برسند. هر چه پیش رفتند به روستا نرسیدند ولی باید ادامه میدادند. پس از حدود ۳۰ کیلومتر به چاه آبی رسیدند. طبیعی بود که ایرانیها دم و دستگاه یک چای حسابی را راه انداختند. روز بعد در راه به کاروانی برخورد کردند. یکی از مردان کاروان حاضر شد در ازای ۱۰ قران راه علم را به ایشان نشان دهد. راهی که بدون کمک او نمیتوانستند پیدا کنند. پس از مدتی در حالیکه برف میبارید به علم رسیدند.
این دهکده کوچک که جزیره تنهایی در دریای کویر بود، با پانزده نفر جمعیت ده سال عمر داشت. اگر منابع آب روستا تجدید نمیشدند (چاه و قنات)، ساکنین روستا را ترک کرده و به سرحد بختیاری، سرچشمه زایندهرود اصفهان میرفتند. آدم به اطلاعات وسیع شتربانها غبطه میخورد. آنها مسافت زیادی را تا قلب ایران کاملاً به درستی میشناختند و میتوانستند در تاریکی مطلق شب راه بین همدان و سبزوار را طی بکنند و در ضمن چاهها را بیابند. آنها اسم همه کوههای کوچک و آبشخورهای کوچک را میشناختند.
در علم کاه، مرغ و تخممرغ مورد نیاز را خریدند و پس از یک روز استراحت با راهنمایی مرد کاروان حرکت کردند. اگر آدم با اوضاع و احوال محیط آشنا نباشد، میتواند سوگند بخورد، که در سمت جنوب دریای بزرگی قرار دارد و مثل این است، که عکس کوههایی که در جنوب این دریا قرار دارند، در دریا منعکس شده است. با این همه تمام این صحنهها سرابی بیش نیست.
در محل اتراق به محض اینکه خورشید غروب کرد و حرارت پایین آمد، صدای خفیف و یا زوزه مانندی از میان تپههای شنی شنیده میشد. شاید این صدا از سرد شدن شنها و به هم مالیده شدنشان به وجود میآمد. این صدا آواز شبانه کویر بود. صدای تپههای شنی، که به ظاهر آرامند اما از صدها سال به این طرف بدون اینکه قراری بگیرند، در گردشند.
روز بعد در ساعت معمول و با نظم معمول راه افتادند. در این منطقه، فرصت داشت تا مرز جنوبی بیابان شن را طی کند و امیدوار بود که خود شخصاً منطقهای را که شن به کویر نمک تبدیل میشد، مطالعه کند.
پس از چند اتراق به روستای چوپانان رسیدند.شب وقتی سکوت همه جا را فرا گرفته بود، تنها صدای آبی که از قنات به استخری هدایت میشد، میآمد. صدایی غیرعادی و دوست داشتنی در سرزمینی خشک.
بخاطر خستگی راه یک روز استراحت لازم بود که به گشت و گذار و کسب اطلاعات سپری شد. مشخص شد که روستای فعلی ۲ سال عمر داشته و نیم فرسخ از چوپانان قبلی فاصله دارد. در ضمن یکی از اهالی نحوه ساخت قنات را برایش شرح داد. به عنوان یک خارجی از دیدن چنین کار خوب و سختی از مردم بیتفاوت و تنبل ایران در شگفت بود. اما احتیاج جدا از این مسایل است و اگر آدمها میخواهند، که زندگی بکنند، بایستی با مشکلاتی که زاییده طبیعت است، مبارزه کنند. در مبارزه در راه هستی، شعور و تیزبینی آنها هم، درست در جهتی که لازم است، تکامل مییابد.
از چوپانان میتوانست مستقیم به طبس برود، ولی چون تصمیم به دیدن جندق داشت از راه دیگر رفت تا در وقت هم صرفهجویی کرده باشد.مسیری که در واقع قسمتی از جاده انارک به شاهرود بود. عصر وقتی به اندازه کافی طی مسیر کرده بودند، جایی بین درههای بیپایان در منطقه هزاردره اتراق کردند و فردای آن در هوایی سرد ادامه دادند و پس از سه اتراق به قنات تأمین کننده آب جندق رسیدند. در کنار کانالی که آب را به آسیاب زیرزمینی میرساند، ادامه دادند و در حاشیه غربی روستا اتراق کردند.
وقتی به جندق رسید هنوز برایش روشن نبود که بعد از آن از کدام طرف برود. با چند نفر راه بلد صحبت کرد. آنها گفتند فقط با مسافرت چاپاری میتواند از کویر بگذرد. یکی از آنها حاضر شد در ازای ۳۰ تومان او را به طرود برده و از آنجا به خور برساند. اما همه چیز به هوا بستگی داشت. تصمیم خود را گرفت، با کمال میل حاضر بود زمان و راحتی را قربانی کند تا کویر را از نزدیک ببیند. از همراهان غلامحسین را که اهل خور بود انتخاب کرد. چادر و رختخواب لازم نبود، یک بورخا کافی بود که روی سه پایه دوربین بیاندازد مانند چادر.
هدفش سفر اکتشافی نبود چون دو اروپایی قبلاً از همین منطقه گذشته بودند. فقط میخواست برداشتی اساسی و همه جانبه داشته باشد. بقیه گروه نیز پس از چند روز استراحت مستقیم به خور میرفتند. عباسقلی مسؤل خرجها بود و میرزا نیز وظیفه داشت صورتی از خرجها تهیه کند. در این مواقع خرج گرانتر میشود چون ایرانی حق دلالیش را برمیدارد.
هدین میخواست کویر ناشناخته و بدنام را از نزدیک ببیند، تنها خطر باران بود.در مدتی که منتظر بود تا راهنما کشتیهای کویر را به جندق بیاورد به نقاشی و صحبت با اهالی پرداخت.
تنها جای دیدنی قلعهای بود که به دوره انوشیروان (ساسانی) تعلق داشت. جندق ایستگاه استراحت یک راه کاروانروی بزرگ شمالی و جنوبی بود. از اطلاعات اهالی مشخص بود که زمین در نتیجه انبار مواد حمل شده به وسیله آب، ارتفاع میگیرد، زیرا اهالی تأکید داشتند که ۲۰۰ سال قبل از آن راهی مستقیم به سمنان وجود داشته و بعد از به وجود آمدن دریاچه نمکی در جنوب سمنان دیگر از آن استفاده نشد. هر کسی در جندق احساس میکرد در ساحل دریا است.
روز ۳۰ ژانویه با وجود باران، حرکت به سمت کویر آغاز شد. در تاریکی شب نیز در حالیکه همه جا ساکت بود و ماه بیهوده تلاش میکرد تا انبوه ابرها را بشکافد، حرکت ادامه داشت تا بر روی یک بلندی در کنار یک حوض به نام حوض حاجی رمضان اتراق کردند. اسم این حوض از اسم مردی، گرفته شده بود. این مرد، بیست سال پیش در وصیتنامهاش صد تومن برای این منظور تخصیص داده بود. ساختن یک حوض در حاشیه کویر، کار خیری بود برای مسافرین. بسا اتفاق افتاده، که مردی نیمه جان از کویر سر رسیده و گلوی خشکش را با آب سرد و شیرین آبانبار تازه کرده. مردی که با سخاوت خود تشنگی یکی از همنوعانش را فرو مینشاند، از خدایش اجر خواهد گرفت. به این خاطر، کارهای خداپسندانهای از این دست در ایران اغلب به چشم میخورد.
با شروع باد شمال یا باد کویر چهره راهنما جدی شد، کمی بعد باران هم آغاز شد. باران متراکم و بیرحمی بود و صدای لجوجانهاش، که خیال قطع شدن نداشت، شنیده میشد. وقتی این هوای نادر، که میتوانست خط بطلان بر نقشهها بکشد، شروع شد، تازه به حاشیه کویر رسیده بودند و میخواستند از باتلاق موذی و متزلزل کویر بگذرند.
هدین میاندیشید:”انرژی داشتن برای تصمیمات جسورانه گرفتن چه فایده دارد؟ مبارزه با عناصر بینتیجه است.”و با یک دلخوری جدی صدای باران را از بیرون میشنید و میدانست، که هر دقیقه این باران، گذشتن از کویر را غیرممکنتر میکند. فکر میکرد، که صدای یک نیروی قوی را میشنود، نیرویی که در حال ساختن یک دیوار غیرقابل نفوذ در دور کویر بود. دیواری که او را وادار به بازگشت کند.
وضع غیرقابل تحمل بود، در خرابه، یک مغاک با گنبدی دود گرفته پیدا کردند. بعد از بیرون ریختن آشغالها و مرتب کردن، توانستند آنجا بخوابند. صبح که بیدار شدند برف میبارید. بلاتکلیف در حال مشورت بودند که صدای زنگ شتر آمد، هر سه بیرون پریدند، کاروانی بود که از یزد به سمت شاهرود میرفت، و با دیدن ردپای آنها از جندق راه افتاده بود.
شب کاروان یزد تصمیم گرفته بود بار را زمین گذاشته، کاروانسالار همراه یک نفر بمانند و بقیه برای آوردن ذخیره کاه و آذوقه به جندق بروند. هدین نیز از این فرصت استفاده کرد با کمک کتاب دستور زبان فارسی نامه غلط غلوطی خطاب به میرزا نوشت تا آنچه را که لازم داشت برایش بفرستد.
روز دوم گروهی که به جندق رفته بوند بازگشتند . فردای آن کاروان یزد راه افتاد و هدین نیز پس از چهار شب و چهار روز انتظار به دنبال آنان حرکت کرد. در قسمتهایی از کویر ضرب زنگها از لغزیدن شترها خبر میداد، با تلاش آنها را از گل رها کرده و ادامه میدادند. هدین که همیشه در حال نوشتن کوچکترین نکات بود، در تاریکی شب و لغزندگی زمین تنها در فاصلهای که شتری را از زمین را بلند کنند میتوانست بنویسد.
در راه کویر نقاط چندی نام گذاری شده بود. اگر چه در حقیقت تنها سود این نامگذاری تقسیم این خط سیر خطرناک به فاصلههای معین بود. آدم میدانست که کی یک سوم، یا نصف از راه را پشت سر گذاشته. بعد از عبور از منطقه خطرناک و لغزنده با وجود اینکه به زمین سخت رسیده بودند و هوا تاریک شده بود حرکت را متوقف نکردند.
همه جز کاروانسالار روی شترها خوابیدند.از سمت شمال شرقی باد خراسان که باران به همراه خواهد داشت آغاز شد. حدود ۱۲ ساعت بود که در راه بودند ولی بخاطر خطر بارندگی ادامه دادند. ۴ ساعت بعد توقف کردند. بورخا را برپا کرده بود که باران آغاز شد.شنیدن صدای باران غمانگیز بود. صدایی که معمولاً در همه جا با استقبال رو بهرو میشود و در کویر تنفر میانگیزد و میترساند. مردان کاروان قیافه نامطمئنی داشتند. آنها دست از کار کشیدند و با همدیگر مشورت کردند و تصمیم به ماندن گرفتند.
نیمه شب او را بیدار کردند تا حرکت کنند. سر یک دو راهی بودند که راه غربی به سمت معلمان میرفت و راه شرقی به بیدستان، کاروان از راه شرق رفت.تمام روز را حرکت کردند ولی هنوز به حاشیه کویر نرسیده بودند، چند متری از راه مانده بود که مجدداً باران آغاز شد.بعد از آنکه به سختی از قسمت آخر کویر به نام کال شیطان عبور کرده، و خود را ازگل چسبناکی که به کفشها چسبیده بود رها کردند با وجود خستگی توقف نکردند تا به آبادی رسیدند.
گروه هدین چون جای مناسبی در روستای دم دهنه پیدا نکردند، به سطوه رفتند و کاروان یزد به بیدستان رفتند. هدین خوشحال بود که سفر سخت و خستهکننده تمام شده و فهمیده بود که توصیف مردم از خطرهایی که در کویر وجود دارد اصلاً مبالغهآمیز نیست
پس از یک روز استراحت به طرف طرود حرکت کردند. طرود با ۱۰۰۰ نفر جمعیت بازار نداشت ولی یک حمام،یک مسجد و یک برج داشت. در این شهر متوجه شد که اخلاق مردم شمال کویر با مردم حاشیه جنوبی کاملاً متفاوت است.
پس از ۲ روز انتظار در طرود به خاطر بارندگی، حرکت کردند. با این حال زمین گل و لای بود و شترها به سختی حرکت میکردند. او فقط میخواست بدون گزند از کویر بگذرد. عبور از کویر ۲ روز طول کشیده بود و قدم نهادن بر زمین سخت بعد از آن سختی، برایش لذتبخش بود. روز سوم در حرکت به ده عروسان رسیدند و پس از یک شب استراحت حرکت کردند و شب بعد را در عباسآباد که فاصله کمی از خور داشت ماندند. روز بعد به خور و اتراق گروه خود رسید. استراحت در چادر و رهایی از بورخا چقدر عالی بود.
یک روز استراحت لازم بود که به گشت پرداخت. خور ۵۰۰ خانه مسکونی، دو مسجد،یک حمام، یک برج و یک کاروانسرا داشت. قصد داشت روز دوم حرکت کند ولی میرزا او را متوجه ساخت که روز جمعه، سنگین روز یا بدیمن برای شروع سفر است. پس منصرف شد و روز شنبه به طرف طبس که یکی از اهداف سفر بود حرکت کردند.
در راه به هرمهایی از سنگ رسیدند که نشانه راه بودند و زرتشتیهای یزد آنها را درست کرده بودند تا مسافران در هوای مهآلود راه خود را گم نکنند چرا که از خود راه اثری نبود. روز بعد هوا بارانی بود. چیزی که برایش عجیب بود و اصلاً انتظارش را در این سرزمین نداشت.
باد سرد شمال باران را مانند شلاق به آنها میزد آنهایی که پیاده میرفتند خودشان را به طرف جلو خم کرده بودند و آنهایی که روی شتر بودند پشتشان در جهت حرکت بود، تا باران به پشتشان بخورد. اما او به خاطر نقشه مجبور بود به طور عادی بنشیند و بگذارد، که باران به صفحه نقشه بکوبد. تقریباً از سرما خشک شده بود و دستهایش چنگ شده بود، اما در مقابل سختیها قیافه بشاشی گرفته بود.
در ادامه راه به جایی رسیدند که دو نخل مغایر با سوز سرد هوا و کلبههای گلی ده جعفران دیده میشد. روستا ۳۰ سال عمر داشت ولی قلعه ده که بر روی خرابههای قلعه دیگری بنا شده بود حاکی از قدمت بیشتر بود. یک شکارچی گرگی را کشته بود و نزد گلهداران میبرد و در ازاء آن مقداری پول میگرفت. بدین ترتیب شاید تا ۴۰ تومن کاسبی میکرد. این کار در تبت غربی هم رسم بوده.
جعفران را ترک کردند. به گودال بزرگی که واحه طبس در آن قرار داشت رسیدند. در کنار راه یک نشان سنگی به شکل مخروط قرار داشت. مردانی که پیاده میرفتند، هر کدام یک سنگ روی این تل سنگی انداختند. این نشان مثل یک نشان مقدس بود و رهگذر به پاس این که در راه طبس بدون پیشآمد بدی به این محل رسیده، سنگی را مانند یک قربانی، روی تل نشان، میاندازد.
در جایی که طبس قابل تشخیص میشود خط سیاهی به چشم میخورد که باید نخلها باشند. پس از آن به محلی به نام رباط گور برای اتراق رسیدند. از اینجا تا طبس ۲ روز راه بود. رباطگور بنای زیبایی بود از آجر، که این آجرها بیشتر از خرابههای کاروانسراهای قدیمی اطراف آورده شده. یک بازرگان یزدی به نام حاج میرزاحسین خان در سال ۱۸۹۲، این کاروانسرا را به خرج خودش ساخته، و نزدیک کاروانسرا یک آبانبار و روبهروی آن در دو کلبه زیرزمینی دو نانوایی بود. تشکیلات برگرفته از طبیعت آبانبار برایش قابل تحسین بود.
در ایران در زندگی کاروانی، در رفت و آمدهای طولانی، در بیابانها و در استراحت در کاروانسراها، که کاروانیها مشتاق رسیدن به این استراحت بودند، چیزی بزرگ و پرابهت وجود داشت. به همین دلیل در رباط گور، این احساس به آدم دست میداد، که در نقطه حساسی از زندگی بزرگ کاروانی قرار دارد.
پس از دو روز حرکت و یک شب اتراق در روستای چهارده، دستههای متعدد نخلها دو گنبد و یک مناره آرامگاه سلطان حسین نمایان شدند و بعد از آن طبس، این شهر کم نظیر با برج و دیوارهایش و مناره بلندش که مانند چراغ دریایی بود جلوی آنها بود.
ولی قبل از شهر به درخت گزی رسیدند که در نوع خود کم نظیر بود و نتواستند از استراحت در زیر سایه آن خودداری کنند. بعد از استراحت در جهت شمال غربی شهر پیش رفتند. گروهی با اسبهای نیمه وحشی به استقبال آمده بودند، ولی هدین چون میخواست دستهایش برای رسم نقشه آزاد باشند بر روی شتر خود ماند. پس از ورود به شهر در یکی از باغهای کنار شهر چادر برپا شد.
هدین طبس را چنین توصیف کرده: “یک خیابان اصلی و یک بازار سرپوشیده در امتداد آن. در یک طرف بازار، مسجد اصلی طبس با مناره قدیمی به ارتفاع ۴۰ متر و یک کتیبه کوفی زیبا و مدرسه با دو مناره قدیمی و کوتاه قرار داشتند.”
گروه ۲ روز قبل از آغاز ماه محرم به طبس رسید. پس هدین شانس آورده بود که میتوانست این مراسم را از نزدیک ببیند و البته انتظار نداشت در این واحه کوچک و در قلب کویر با چنین چیزی روبهرو شود.
در طبس همچنین تنقلات متنوعی از خرما وجود داشت که برایش متبوع بود. از جمله آنها میتوان به خرمایی اشاره کرد که به جای هسته آن فندق گذاشته و بعد خرما را در شکر میخوابانیدند، و یا پنیر خرما که بسیار گران بود، زیرا تهیه آن وقتی میسر بود که درخت را قطع کنند و این کار را معمولاً زمانی انجام میدادند که درخت پیر میشد و یا بخاطر تراکم درختها و یا ساختمان مجبور به قطع درخت بودند و البته آن را به مناسبت خاص مانند محرم موکول میکردند.
روز سوم اقامت (سوم مارس) دوباره برای دیدن امامزاده سلطان حسین رفت. این امامزاده خارج از شهر روی تپهایی قرار داشت و از فعل و انفعالات دنیوی بیمعنی به دور بود و فقط بیابان همسایگی او را داشت. مثل چیزهای دیگر، این بنا هم حکایت از سقوط و سهلانگاری میکرد، و او با خود میاندیشید که:”اینها فکر میکنند، از پول میتوان به جای نگهداری آثار کهن، استفادههای بهتری برد.”
هدین قصد داشت تا قبل از شروع گرما به بلوچستان (پاکستان) برسد اما همه معتقد بودند سفر در دهه اول محرم بدیمن است. به ناچار باید تا آخر دهه میماند. و روز هشتم مارس بود که از طبس با دو راهنما حرکت کرد.
در روزهای بعد به جایی رسیدند که هیچ اروپایی قدم نگذاشته بود و او این قسمت را فتح کرد و توانست نقشه قسمتی از کویر را تهیه کند که روی هیچ یک از نقشههای ایران ثبت نشده بود و عاری از هر نوع راه و کوره راه بود.
هوای این منطقه با قسمتهای دیگر کویر متفاوت بود و بطور محسوسی گرمتر بود، پس باید زودتر حرکت میکردند تا گرما کمتر آزار دهد. در ادامه به منطقه ریگ اسکندر و بعد از آن به کوهستان مجردی به نام تخت نادری رسیدند.با این وصف در اینجا این دو نام، با اینکه میان این دو فاتح جهانی ۲۰۰۰ سال فاصله است، خویشاوند میشدند.
روز هفدهم مارس به نایبند رسیدند. در کنار نایبند خاطره واحه طبس رنگ باخت. در نایبند دست بشر با کمک طبیعت در وسط این سرزمین خشک سامانناپذیر، که خدا هم فراموشش کرده، بهشتی بوجود آورده است.
نایبند، ۲۵۰ تا ۳۰۰ خانه داشت. در بالاترین نقطه برجی بود. حتی یک دیدار سرپایی از نایبند آدم را به مسافرت در تمام ایران تحریک میکند. یک نقاش میتواند سالهای زیادی در اینجا به سر ببرد و درعین حال برای قلممویش هر روز موضوع جدیدی پیدا بکند. سون با خود فکر کرد که آدم هر لحظه پیرتر میشود و یک مرتبه احساس میکند، که کاملاً پیر شده است. عمر خیلی کوتاه است و دنیا بینهایت بزرگ.
صبح روز ۲۰ مارس نایبند را ترک کردند. منطقه بیابانی و هموار بود. هر چه پیش میرفتند گویی در همان چشمانداز قبلی قرار دارند. از دو جلگه (شاند) گذشتند. منطقهای که هر جا اراده میشد، پس از کندن زمین شنی، آب خوبی به دست میآمد و کاروانها این محل را خوب میشناختند.
بعد از چند روز به شهر نه (نهبندان) رسیدند، قلعه شهر که مشرف بر همه جاست دیده میشد و طبق معمول در گورستان، در نزدیکی نهری که بهترین آب اشامیدنی این آبادی را داشت، اتراق برپا کردند.
نه ۴۰۰ خانه با ۳۰ دکان در بازار و ۷۵ آسیاب داشت. فعلاً نه با سیستان و خبیص تقریباً قطع رابطه کرده بود، چون در آنجا طاعون آمده بود. مسافرانی که از سیستان میآمدند. در بندان، قرنطینهایی که تا نه پنج روز فاصله داشت، نگهداری میشدند و یک طبیب هندی همه مسافران راهها را کنترل میکرد. البته قرنطینه بسیار ابتدایی بود و آسانترین کار دنیا این بود که آدم از جادههای محافظت شده اجتناب کند.
صبح روز اول آوریل نه را ترک کردند. به چادر قرنطینه رسیدند. ۲ روز بعد در روستای بندان شترهایش را که برای بقیه راه مناسب نبودند، به کاروانسالاری فروخت. دلش میخواست گریه کند چون خیلی به شترش عادت کرده بود. روز پنجم آوریل با شش شتر اجارهای به سمت دریاچه هامون حرکت کردند. روز دوم به ساحل هامون رسیدند و در امتداد ساحل ادامه دادند.از کنار دهی گذشتند که چند چادر این ده از حصیر ساخته شده بود.
در ساحل هامون همیشه باید روی تغییرات حوزههای آبی که به طور ناگهانی در نتیجه باد و فشار هوا به وجود میآمد و روی توسعه آب در زمینهای مسطح حساب کرد. وقتی که ساحل در نقطهای در خطر قرار میگرفت، آنها چادرهایشان را به هم میزدند و حصیرها را لوله کرده و فوراً به جای دیگری از ساحل کوچ میکردند. همان موقع که گروه آنجا بود سطح آب ظرف پنج ساعت ۲۸ متر تغییر کرد.
در ساحل منتظر بودند چون از مردمی که قرار بود آنها را با توتین به آنطرف دریاچه ببرند خبری نبود. (توتین عبارت است از دسته نیهایی که به همدیگر طناب پیچ میشوند و به صورت کلک بزرگی به همدیگر بسته میشوند و قدرت حمل قابل توجهی دارند).
روز هشتم آوریل وسایل را روی توتینها جای دادند. ۱۴ توتین در اختیار داشتند. بزرگترین توتین تقریباً شش متر طولش بود و در وسط که پهنترین جای توتین بود ۲۰/۱ متر پهنا داشت. سفر حالآور و خوبی بود و میتوانست ده بار طولانیتر باشد. گاهی از میان دالانهایی میگذشتند و گاهی در دریای باز قرار میگرفتند. کوه خواجه مانند یک نشانه در سمت راست قرارداشت. در عین حال در محاصره نیها بودند.
وقتی به ساحل مقابل رسیدند روستا به علت تغییر ساحل در حال کوچ بود ولی گروه اتراق کرد تا فردای آن که کاروانی از طرف کنسول انگلیس رسیدو در یک چشم برهم زدن بار و بنه جمع شد و حرکت کردند. به محض ورود به نصرتآباد (زابل فعلی) واکسن زد تا از شر بیماری طاعون در امان بماند.
روز دوازدهم آوریل از شش نفری که در خدمت او بودند خداحافظی کرد. همراهانش قصد داشتند از سیستان ۳۰ روزه به مشهد بروند و از آنجا ۲۵ روزه به تهران برگردند.
از آنجا که حکومتهای افغانستان و هندوستان اجازه عبور از راه جنوب افغانستان را به او نمیدادند ناچار باید در ایران تا مرز پاکستان پیش میرفت. روز ۱۸ آوریل با کاروانی متشکل از ۷ جماز قسمت آخر حرکت در ایران را آغاز کرد.
در قسمتی راه از میان مزارع گندم عبور میکرد. در قسمتی دیگر برای عبور از یکی از شاخههای هیرمند مجبور میشود از قایق بادی استفاده کند. وقتی از کنار رود سیستان عبور میکرد آنجا که عمق آب به کمترین حد خود میرسید در حدود ۱۰۰۰ کارگر از تمام سیستان دست اندر کار ساختن سد بزرگ سیستان بودند. این بند از ساحل راست هیرمند شروع شده و تا زبانه میان رود سیستان و هیرمند ادامه داشت. این بند از بوتههای گز و شاخ وبرگ به صورت چپر بسیار مقاومی بافته میشد و هر سال طغیان آب آن را از جای میکند.
گروه به میلهای مرزی رسید. چند روزی در کنار مرز ادامه مسیر دادند.روز آخر ساعت پنج صبح بیدارش کردند، در راه جنوب بود و با هر روزی که میرسید به تابستانی که این منطقه را به تنوری سوزان مبدل میکرد نزدیکتر می شد. ساعت ۵/۶ صبح بود، که چشم خورشید به آخرین روز حرکت در خاک ایران افتاد.
کوه ملکسیاه که در مرز سه کشور قرار دارد از دور دیده میشد. از دو دره و دو پشته آخر که گذشتند به گمرک ملکسیاه رسیدند. و بعد از آن در بلوچستان بود در سرزمینی که انگلیسیها در آن حکمفرما بودند. در سرزمین باریکی بود که در نزدیکیش افغانستان، در سمت چپ قرار داشت و ایران در سمت راست.
هدین در کتاب خود چنین میگوید: “عبور از ایران چهار ماه نیم طول کشید. سرزمینی که با خودش دشمنی دارد و خودش خودش را تهدید به سقوط میکند. فقط مسابقه همسایههای نیرومند است که ایران را تا حدی سرپا نگهداشته.”
روز بیستم ماه مه در کویته سوار قطار شد. صبح روز بعد در یعقوبآباد هندوستان بود. نیمههای شب قطار از روی “سند” بزرگ گذشت و همچنان به طرف شرق پیش میرفت.
مسیر سفر سون هدین در ایران:
لازم به ذکر است، آنهایی که شماره دارند مکانهایی هستند که در مسیر کویر نوردی، سون هدین در آنها اقامت کرده.
جلفا- قارابولاغ- مرند- صوفیان- تبریز- باسمنج- سعیدآباد- شبلی- گچین- ترکمنچای- میانه- سرچم- علیآباد- زنجان- خرمدره- غروه- قزوین- کوندج- یانگی امام- کردان- شاهآباد- تهران
تهران- حسنآباد- تقیآباد- فیروزآباد- ورامین- تجره- ۱ قلعه نو- ۲ عباسآباد (کریمخان)- ۳ بابااحمد- ۴ چل قدیر- ۵ میان شور- ۶ چاه طلحه- ۷ ملکآباد- ۸ سرگر (کوه نخجیر)- ۹ در یک منطقه بایر بی نام- ۱۰ در صحرای بی نام- ۱۱ در صحرای بینام- ۱۲ چشمه دُم- ۱۳ قبر حاجی نظر- ۱۴ دره تنگ- ۱۵ علم- ۱۶ در یک واحه- ۱۷ چوپانان- ۱۸ منطقه هزاردره- ۱۹ جندق- ۲۰ حوض حاجی رمضان- ۲۱ چیل- ۲۲ اتراق موقت- ۲۳ سطوه- ۲۴ طرود- ۲۵ در کویر- ۲۶ در کویر- ۲۷ سر دو راهی (خور، عروسان)- ۲۸ عروسان- ۲۹ عباسآباد- ۳۰ خور- ۳۱ حوض تشت- ۳۲ حوض پاتیل- ۳۳ چم گرد- ۳۴ کویر- ۳۵ چاه مجی- ریگ دودو- ۳۶ حوض سلطان سر- ۳۷ جعفران- ۳۸ رباط گور- ۳۹ چهارده- ۴۰ طبس- ۴۱ فهنوج (نزدیک کریت)- محمدآباد- محسنآباد- ۴۲ حوض بینام- حوض کافه- حوض حاجی- ۴۳ پرواده- ۴۴ دره عریض- ۴۵ قاسمی- ۴۶ نزدیک چشمه قاسمی- ۴۷ داغ ماشی- ۴۸ بیابان در تخت نادری- ۴۹ منطقهای برهوت- ۵۰ نایبند- حوض خلیفه- ۵۱ شاند (جلگه) علیرضاخان- ۵۲ شاند شامنوک- ۵۳ کله چاه- ۵۴ کوه/چشمه سفید- کلات علیرضاخان- ۵۵ ده سرچاه- علیآباد- خیرآباد- عباسآباد- ۵۶ چاه کوراو- کوه بالا- کوه چلکتا- کوه ده نو- ۵۷ حوض حاتم- میگون- ۵۸ وسط کویر- کوه بوبک- حوض علیشاه- ۵۹ چاه سیه بال- گدار خبیص- ۶۰ نه (نهبندان)- خونیک- ۶۱ چاه کورگز- ۶۲ کویر- دهنه بندان- ده بندان- ۶۳ کنار رودخانه بندان- ۶۴ بیابان- ۶۵ ساحل هامون- کوه خواجه در سمت راست مسیر- ۶۶ ساحل هامون- ۶۷ نصرتآباد (زابل)- ۶۸ ساحل هیرمند- قلعه کوهک- رودخانه سیستان- ۶۹ میل مرزی- رود کدین- ۷۰ میل مرزی ۲۷- ۷۱ کویر- کچول (تپه باستانی)- ۷۲ کویر- ۷۳ ملک سیاه
منبع: کویرهای ایران/ مولف : سون هدین/ مترجم: پرویز رجبی/ ناشر:توکا/ تاریخ انتشار: ۱۳۵۵
تحقیق و خلاصه نویسی: پرتو حسنی زاده
دیدگاهها
سلام
خیلی لذت بردم از اینکه این متن را در سایت شما یافتم.
لذت من البته دوچندان شد در مراسم اختتامیه سفرنامه نویسی سوم ناصرخسرو و پخش فیلمی از این مرد علاقمند به ایران.
بماند که چقدر خواستار آن فیلم هستم.
مخلص کلام : دوستی دارم علاقمند به سفر و ایده های خوب. شاید ۵-۶ سال پیش ایمیلی به بنیاد سون هدین ارسال میکند و پیشنهاد تکرار سفر و قدم گذاشتن در مسیر آقای هدین را به بنیاد میدهد. چند پیگیری ایمیلی و عدم دریافت جوابی تا اینکه سال گذشته عنوان کردند که این پیشنهاد در حال انجام است اما نامی از مطرح کننده این ایده ذکر نشده است.!!
افسوس میخورد که کاش میتوانستم به بنیاد بروم نه به خاطر مطرح شدن توسط او بلکه بدلیل مطرح شدن از جانب یک ایرانی و اینکه کاش یکی از افراد در طی طریق این مسیر بود.
و نفعش برای من : آشنا شدن با جناب هدین و کتاب کویر کویرهای ایران جناب رجبی توسط این دوست , یکسری ایده جدید دیگر و …
وقت شما را هم گرفتم. مستدام باشید.
………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. خیلی هم خوب. امیدوارم موفق باشی.
ممنون از زحمات شما. عالی بود
……………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. زحمت این کار رو دوست عزیزم، خانم “پرتو حسنی زاده” کشیدن. سپاس از ایشون و همچنین از شما به خاطر توجه و لطفی که دارید.
چقدررررر خوب بود
عالی بود
چقدر ظرافت و نکته و طعنههای بهجا و تلنگر داشت
دوباره خواهم خوند
………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. سپاس از اینکه مطالعه کردید.