چند سالی هست که روابط اجتماعیام را گسترش دادهام. در واقع کمی بیش از حد. و امروز احساس میکنم، زیادهروی کردهام و حالا وقت عقبنشینی است.
اینکه به مدت سه سال هر سهشنبه برای دیگران شو اجر کنم… سالی حدود ۵۰۰ نفر را در سفر همراهی کنم و آسمان و ریسمان را برایشان به هم ببافم…به بهانههای مختلف سمینار اجرا کنم و حرف بزنم…صدها مقاله بنویسم و بگویم و بگویم و باز هم بگویم…کاری نبود که با این سرعت باید انجام میدادم.
حالا…خستهام. خستهام و دیگر هیچ. منظورم از دیگر هیچ، این است که گلهای ندارم. واقعا گلهای ندارم، فقط دارم مینویسم.
به گذشته که رجوع میکنم، خودم را میبینم که بسیار صدمه دیدهام و البته حتما بسیار هم صدمه زدهام. خودم را میبینم که لجبازانه راهم را دنبال کردهام، راهی که هرگز نمیدانستم به کجا ختم میشود، اما همیشه به طور معجزهآسایی کارها خوب پیش میرفت و همین موضوع جسارت بیشتری به من میبخشید.
اما حالا میخواهم کمی عقبنشینی کنم. باید کمی به خودم رجوع کنم. احتمالا باز یک چیزی غلط است. شاید خیلی چیزها غلط است و شاید همیشه هم غلط باقی بماند.
برای امسال، کارهایی هست که تعهد انجامش را دارم. برگزاری جشن راهنمایان گردشگری مهمترینش است.
اما در سال آینده، کمرنگ خواهم بود و از فعالیتهای اجتماعیام کم خواهم کرد، از فعالیتهایی که آلودهاشان شدهام.
باید از دروغها کم کنم، اگر دروغ گفتند باور نکنم، که گفتند و باورم شد، و اگر توانستم، خودم دروغ نگویم، نه به خودم و نه به دیگری.
باید در جستجوی یک وجب حریم باشم. حریمی که خودم به قیمتی که نمیدانم، فروختمش.
امیدوارم که بشود. امیدوارم زخمها خوب شوند.
دیدگاهها
گفتم: آب،آتشم زدند
گفتم: آتش/در اب غرقه ام کردند
گفتم: اب و آتش/ دهانم به خاک آکندند
خاموش شدم/زبان سکوتم بریدند
در خاک رسوب کردم/خاکم بر باد دادند
من از حنجره عشق/ هجی کرده بودم…
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده ست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به در نکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یکدم آخر حجاب یکسو نه
تا بر آساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک می بود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بنده ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا ! دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی ست یکچندی
آرش
بهار می آید…
وقتی بهار هست، غمگین نباید بود…
بهار که می آید
همه چیز خوب است
خانه ها بوی خوب می دهند
و آدمها
کوچه ها
باغ ها…
بهار که می آید
همه آشتی می کنند
حتی با خود…
بهار که می آید
زخم ها هم خوب می شوند
مثل ترک های چهره ی زمین…
مثل هزاران زخم دیگر…
می دانی از چه می ترسم؟
از روزهای واپسین نوروز می ترسم…
از بازگشت دوباره
دعا بخوانیم
فوت کنیم
به در، دیوار، به آدمها
دل خوش کنیم، امید ببندیم
که روزهای سال گذشته
هرگز دوباره برنمی گردند…
می ستیزم با عریزه ……….با عشق………..تا بمیرد احساس/که مبادا دفن شود این “من” زیره آواره کلمات………
نجات دهنده در گور خفته است و خاک خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش .
سلام آقا ارش امیدوارم حالت خوب باشه
مطمئنم تو هم مثل من اهمیتی به این دردای بیدرمون نمیدی و فقط وقتی مینویسی یادت میاد همچنان سه شنبه ها میری کنفرانس که البته من سعادت استفاده ندارم همچنان ملتو راهنمایی میکنی همچنان به ملت لطف میکنی راست میگی منم گاهی احساس میکنم تاریخ انقضای ذهنم گذشته گاهی اینقدر فکر میکنم که خودمم حالم بد میشه و از روابط اجتماعیم گاهی حالم به هم میخوره
من یه روستای جالب سراغ دارم تو سردشت دزفول (بوالحسن) میخوام اوایل بهار برم یک ماه بمونم اونجا و هرکاری دلم میخواد غیر از کارایی که اینجا انجام میدمو انجام بدم مذیت بزرگ اونجا انتن ندادن موبایل حتی تماس اصطراری هم نمیشه گرفت 🙂
راستی کاش میشد کامنتا رو از قبل خودتون تائید کنید و هرکدوم رو خواستید بزارید منظورم سانسور نیست شاید کسی حرفی برای گفتن به شخص خود شما داشته باشه پیشنهادی انتقادی
فلسفه زندگی را نمیتوان عوض کرد هرچند هم طقییر کنی…
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. نمیدونم.
سلام
تو دنیایی که “رفتن” اتفاقی اجنتاب ناپذیره به وعده های موندن دل نبند.
فدایسرت اگر آنچه میخواستی نشد!
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد . .
تو چایت را بنوش
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین و با او گپ بزن
میتوانی غرور را کنار بگذاری و عشق زندگیت را به یک شام دونفره دعوت کنی
برای پرندهها دانه بریزی و بعد
از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببری . .
میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی میبینی که چقدر آرامشبخش است!
میشود از زندگی لذت برد
میشود از ثانیهها نهایت استفاده را کرد
مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سروکله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم!
چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم
خوب میشد اگر زندگی میکردیم نه فقط نفس میکشیدیم…
…………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از شما.