۱- گالیور هم که باشی، یک لحظه اگر خوابت ببرد، آنوقت کوتولهها به سر و کولت میریزند و میبندنت به زمین. کوتولهها همیشه همه جا هستند. همیشه همه جا. این یاد من باشد. یاد من باشد.
۲- به دلیلی آمدهام به زادگاه پدر و مادرم، به جایی که همه روزهای تعطیل نوروز و تابستانهای بچگی را گذراندهام. چنان شد که افراد بسیاری را دیدم و به مکانهای قدیمی سر زدم، برخی را ۱۰ سال بود ندیده بودم، جاهایی را ۲۰ سال بود که پا نگذاشته بودم. دیدم و رفتم، رفتم و دیدم، و همهاش در یاد و دریغ غوطه خوردم.
– خیلیها را دیدم با کلنگ و تبری در ذهن، در اندیشه تخریب خانههای قدیمی و انداختن درختان کهنسال.
– خیلیها را دیدم با آجری در دست، در فکر ساخت خانههای زشت با رنگهای تند.
– گورستانها نامآشناتر شده بودند.
– یکی که عصا به دست شده، برایم گفت: پیری یقهام را گرفته. پیری یقهام را بدجوری چسبیده.
– از یکی دو روایت شنیدم، روایت ۲۰ سال پیش و روایت دیروزش با هم فرق داشت. کاملا یادم هست و کاملا میدانم که با هم فرق داشت.
– یکی را دیدم حصار خانهاش بلندتر شده.
– با خودم فکر کردم در زمان کودکی من مردم “دشمن” نداشتند، از آزار جن و پری مینالیدند. حالا همهاش از همدیگر مینالند و جن و پری را باور ندارند. با خودم اندیشیدم، مردم این سرزمین به “دشمن” نیاز دارند. ما نمیتوانیم “دشمن” نیافرینیم! از “دشمن” کتیبه “داریوش”، تا “لولو خورخوره” و “آقا دزده” بچگی، تا “استکبار جهانی” ما به دشمن نیاز داریم.
– دیدم کارخانه چای تعطیل شده، و فهمیدم بعد از آن قهوهخانه کنارش برچیده شده، و حس کردم که پس از آن پیرمردها دق کردند.
– اما در این میان، جیرجیرکها چه خوب میخواندند، هرچند رودخانه خشک شده و قورباغهها رفتهاند.
دیدگاهها
نوشته اتون پر بود از خاطره و عشق …. چیزی مثل حقیقت که گاه برای تحمل روزگار مجبوریم بی صدا از کنارش عبور کنیم.
کاش فکرهای پوسیده ویران میشدند به جای خانه ها، کاش تنهایی های پررنگ ، رنگ میباختند به جای آجرهای بی رنگ، کاش حصار عاشقی میپیچید به بودنمان به جای دیوار بلند دلتنگی…
شنیدن صدای جیرجیرکها و حس بغض پیرمردها کار هر دلی نیست، تا عاشق نباشی فریاد دلتنگیشون رو نمیشنوی… چه خوب که میشنوید
……………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از وقتی که برای خواندن این متن گذاشتید.
دلم گرفت وقتی دیدم خانه کودکی های توام ویران است،
دلم گرفت وقتی دیدم مردم توام حصارهایشان بلند تر شده است
دلم گرفت وقتی دیدم قهوه خانه محله شما هم تعطیل شده است
دلم گرفت …
دلم گرفت وقتی فهمیدم تو ام دلت گرفته است.
……………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. آدم به امید زنده است انگار، این رو همیشه گفتند و ماشنیدیم.
_ از گالیور که سخن بردی به یاد سلیمان (ع) افتادم …
به تازگی فیلم “ملک سلیمان نبی” را دیده ام و چه بسیار که شرمگین و متعجب نگشتم از جدالِ پی در پی اش با اجنه ها، شیاطین و کوتوله ها و البته با افرادی از قبیله اش که به قول خودشان چه بسیار که معجزه ها ندیده اند ولی باز سرِ ناسازگاری و … دارند!!!
_ گویا کلنگها و تبرها هم چه در ذهن ها و چه در دست ها، انداخته می شوند اگر این نسل*برچیده شود!!!
( * نمی دانم به نسل سوخته یا به نسل خودسوخته یادشان کنم چرا که بیشتر از آنکه خودشان بخواهند که ندانند، آگاهی ندادنشان!
و اینک نسلِ عصر ارتباطات و اطلاعات، این مدعیانِ طغیانگرِ ااصلاحگر آمده اند و در راهند و خواهند آمد تا کلنگها و تبرهایی دیگر زده شود، ان شاا…)
_ دشمنی نبود تا “آدم “پدید آمد و در وجودش حاملِ “نفس اماره” گشت و “ابلیس” خواسته و ناخواسته بر او سجده نکرد…
و به تعبیری زندگی در این دنیا جز آزمونی که محل جنگ برایش باشد نگشت…
_ چاره ای نیست
تضاد هست
و تناقض هم…
و تو پنداری که
زندگی شاید همین یک “شعر” باشد.
(شکورا آذرخشی)
……………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. خوب بود. سپاس.
سلام
کوتاه و سودمند
درود بر شما
……………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از توجهتون.
زیبا بود.خیلی زیاد.
باور می کنید اگر بگم که شما شاعرید.
یک شاعر واقعی انسانی است که ایده ها و افکارش وزن و قافیه و ردیف دارد نه دستنوشته هایش.
به زعم من شما شاعری هستید از این جنس.
…………………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. ارادتمندم. لطف دارید.
سلام آرش جان
نقب زدی به کودکی ام و دوران عجیبی که عشق باتمام جلال وشکوهش در کنار سختی ها ونبود امکانات در دلها موج می زد- ززمانی که عشق واژه ای بس مقدس بود- زمانی که راه رفتن در باران دیوانگی نبو د ودر دشت های خشک هم باران ی بارید-زمانی که چشم وهم چشمی ها مهمان خانه ها نبود وسفره ای که رنگارنگ نبود میزبان بی الایشی برای محبت بود وصفا- زمانی که کوچه پس کوچه های تنگ شهرها وه های سرزمینم ماوای دلهای فراخ بود-سایه سار درختان کهنسال همچون پیران قوم برسر همه بود وزمانی که کوتوله ها فقط درکارتون گالیور را می توانستند درخواب بر زمین ببندند
من هم مثل همه ی ما دلم برای دلتنگیهای کوچک وشیرین ان زمان که دشمن هنوز دور ازخانه ووجودمان بود تنگ است وبه امید ان زمانم که داستان نخ نمای دشمن برباد رود و باز بتوانم هرچند از کودکی به ناگهان به میانسالی رسیدم نغمه ی زیبای چکاوکان آزاد را ازمیان شاخسار سروی که گیسو در نسیم بهار رها کرده بشنوم —–به امید ان روز آرش عزیزم
…………………………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. زنده باشی رفیق.
سلام چقدر زیبا بود قابل درک و تصور
………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. قربان شما.
سلام آرش جان
خیلی زیبا و قابل درک بود ممنونم
گویا تغییرات زادگاه کودکی فراگیر است دیگر باید پرچینها را دیوار ببینیم و دیوارها را بلند و بلند تر و عادت کنیم به این تغییرات نامبارک و چه سخت است این توهم خلق دشمن در میان این مردم ….
………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از شما.
سلام. من چندسالی ازبچگی ام رو توی همدان گذروندم. شهرخودم نبودواون موقعهافکرمیکردم که مردمش چندان از غریبه ها خوب استقبال نمیکنند.ولی وقتی ۳۰ سال قبل میخواستیم از همون شهرسرد مهاجرت کنیم به تهران؛ پدرم کنارخیابون یک راننده کامیوت رو دید؛ آورد دم خونه؛ تمام اثاثمون رو بار زد بدون اینکه آدرس ونشونی یاشماره ای ازش داشته باشه وبدون اینکه کسی همراهش بفرسته آدرس خونه تهران رو بهش دادوراهیش کرد. خودمون هم یکی دوساعت بعدبا ماشین شخصی راه افتادیم.وقتی رسیدیم تهران کامیونه جلوی در خونه منتظرمون بود. یک راننده ناشناس همدانی آخرین خاطره خوش ازهمدان رو توی ذهنمون بجاگذاشت. کجارفتند مردمی که انسانیتشون آدمو شرمنده میکرد؟ ۳۰ سال گذشته یا۳۰۰ سال ؟ یاشاید سه هزارسال؟
………………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. فقط ۳۰ سال.
آرش من
همه اش تصویر شد
از مقابل دیدگانم گذشت
ماند
در ذهنم…
………………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. در این صورت، تصویرسازی شما عالیه.
سلام استاد
این یاد ایام ، اندکی که پای از سی و چهل سالگی به آنسوتر می نهی بدجور یقه ات را می چسبد! آن جوری که گاه خفقان ناشی از عقده های وامانده در گلو و آه های برون نرفته از دل، قلبت را در چنگال خویش می چلاند و شاید تنها این قطرات اشک است که آتش مجمر دل را سرد و سلامت می گرداند! البته شاید!
در این یاد ایام شما بسی سعادتمند تر از من بوده اید زیرا هنوز کلنگ ها در ذهند و عصا بدستانی هنوز برای دردل در آن کوچه پس کوچه ها مانده اند اما من هر بار به محله پدری بر می گردم گم می شوم ! در انبوه هتل آپارتمانهای بی قواره ای که در محله های قدیمی نزدیک حرم امام رضا ع هر روز و هر ثانیه ماهی قرمز حوض های چهار گوش آبی فیروزه ای حیاط ها را می بلعند، شمعدانی های دورتا دور حیاط را می خشکانند و همسایگانی که حالا همه شان در سینه کش گورستان شهرم سنگ بر سینه و خاک در دیده دارند.
آنقدر همه چیز در مدنیت بی قواره تجاری فرو رفته که تاب دقیقه ای ماندن ندارم! خاطرات کودکیم دیگر حتی مکانیت ندارند و تنها تخیلی است برایم تا بدان حد که گاه در واقعی بودنشان ، در رخدادنشان دچار تردید و دودلی می شوم! آیا من اینجا بوده ام؟ آیا من بوده ام؟ انسانهای بی خاطره چه رنجی بر دوش می کشند! چه رنجی!
………………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از متنی که نوشتید.
سلام
چقدر زیبا و کوتاه حستو منتقل کردی.حسی که هر لحظه ,هر هفته , هرماه حسش کردم و فقط دریغ و افسوس,چه زود دیر میشه.
پاینده باشی
…………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از تو.
درگذر گاه زمان خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی وشیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
وفقط خاطره ها
که چه شیرین وچه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند….
مهدی اخوان ثالث
…………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس.
این شهر کجاست ؟؟
که مردانی چون تو دارد؟
…………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. این شعر بود؟ ولی تفکر برانگیزه.
این فقط اعترافات یک ذهن ناپایداره لطفا به دل نگیرید:
آخه من … من … من سخت دلبسته کوتولههای شهر گالیور بودم …
حداقل جوری زمینگیرت میکردند که با یه تکون بتونی از جات بلند شی نه مثل حالا…
…………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. خیلی هم تعبیر جالبی بود. دوستش داستم.
سلام ارش جان….نه استاد… شعرنیست(وبهرحال ممنون از نظرلطفتون)…فقط سوالی است ازعمق جان…دوست دارم نام شهر پدری تان را بدانم که دراینجا درموردش نوشتید
………………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. پدر و مادرم از تنکابن هستند.
سلام. تازه از ییلاق پدری برگشتم، آنچه فرمودید بر عمق جان نشست. ایضاً به تجربه هم رسید. دیگر اینکه خیلی وقت بود هوای خواندن یک سفرنامه از این جنس کرده بود دلم. این نوشته البته دُردِ سفر بود. سپاس که نوشتید .
………………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. ارادتمندم.
با سلام.
زیبا و در عین حال بسیار غمناک بود. دقیقا حسی که من با دیدن مناظر و روستاهای شمال دارم. ایکاش حصارهایمان هنوز همون شمشادهای قدیمی بود. ایکاش خانه های کاهگلی مادربزرگهایمان خراب نمیشد. ایکاش رزهای جلوی خانه مان را حفظ می کردیم. ایکاش میشد بوی برنج را از شالیزارها شنید.
ایکاش فرهنگ ویلاسازی را به سبک روستاهای اروپایی فعلی یا طبق خونه های قدیمی خودمون و طبق طبیعت اطرافمان درست می کردیم که صددرصد بهتر و زیباتر میشد. ایکاش بجای این همه آسفالت سازی، خیابانهایمان را سنگفرش می کردیم و ای کاش های دیگر
………………………………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. بله، ای کاش.
من هم خاطرات زیبایی از تنکابن دارم …..به خصوص ییلاق ۲۰۰۰ .و۳۰۰۰ …فوق العاده خیال انگیز است
………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. زنده باشید.
چه خوب نوشتی آرش… چقدر تحلیلت درباره گالیور و کوتوله ها و ما به دشمن نیاز داریم رو دوست داشتم….
………………………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. قربانت.
جیرجیرکها سر سخت و مقاومن!
گذر زمان اونم طولانی مدت، تغییرات را با کیفیت فول اچ دی به چشممون و حتی به ذهنمون روانه می کنه. نمیدونمم خوبه این ماجرا یا بد.
سبک وسیاق این قلم با بقیه نوشته ها متفاوت بود.
چقدر عجیب حس می کنم با چندین سبک اینجا متن و شعر خوندم….نه تک سبکی بود همه نوشته ها نه یک الگوی مشخص داشت.
این از توانمندی های ِ یک نویسند ست . آفرین که در یک چهارچوب محدود نکردین قلمتون رو.
……………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس که همراه هستید.
سلام
این سفرنامه کوتاهت خیلی به دل نشست. تمام احساسات خوب و بد و شاد و نگران …. درونش جاری بود.
……………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس.