چند روز پیش به یک حقیقت وحشتناک، دوباره، پی بردم.
و آن این است: “همهی ایران را حصار کشیدهاند”
و به این رسیدم که: “داریم دفن میکنیم. داریم دفن میشویم”
حصار همه جا را فراگرفته. همهی المانهای شهری و زندگی اجتماعیامان حصار دارد. شهر در برابر طبیعت حصار دارد و طبیعت در برابر شهروند حصار دارد و شهروند در برابر شهروند.
مسیر ویژهی اتوبوسها از خیابان جدا شده، خیابان از جدول جدا شده، جدول از جوی جدا شده، جوی از درخت جدا شده، درخت از پیادهرو، پیادهرو با سنگفرش قهر است و سنگفرش با …
متوجه شدم که نه تنها دیگر کوه را پنهان کردهاند، بلکه حتی طرف دیگر خیابان هم در دیدرس نیست و بلوارها انگار انگشتانی هستند که باید در چشم شهروندان فرو روند.
شهر دیکتاتور شده. هرکسی به فکر امپراطوری خودش است. کوچک و کوچکتر میشویم تا شاه سرزمین کوتولهی خودمان باشیم.
ترافیک روزبه روز بیشتر میشود تا هوا فراموش شود. تا نفس فراموش شود.
میبینم که میدانهای شهر، هریک حجم زمختی شدهاند از پیام دور شدن. دور کردن.
جوری است که فکر میکنم، پلهای هوایی هم انگار آسمان را زخم میزنند.
نظرمان دیگر بلند نیست و دیدمان کوتاه شده.
دیدگاهها
چه بر سر ما میاید؟
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. می آید یا می آوریم؟
ایران , فرزند بیشتر , شهر بیشتر , شر بیشتر
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
سلام
فرصتی دست داد تا با اینترنت قرضی, نوشته هایت را بنوشم.
روزگارا !
تو اگر سخت به ما می گیری ,
با خبر باش که پژمردن ما آسان نیست. شاد باش و رها آرش عزیز
………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از تو.
حقیقت دارد…
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
روزگار غریبی است نازنین
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
سلام آرش جان:
بسیار ممنون که می نویسی و البته خیلی رسا می نویسی. ای کاش حداقل شاه سرزمین کوتوله خود بودیم. ما مردمانی هستیم با خانه هایی گم گشده، با خواسته تمام نشدنی تملک. مالک شدن کوه و آب و درخت … ، شهر ، روستا و …. . و نه با حس اشتراک ، که دیگر زیبایی را در اشتراک نمی بینیم. و از آن سو ، هر چه تلاش می کنیم از تصاحب هایمان لذت ببریم ، نمی شود که نمی شود. پس باز بیشتر تلاش می کنیم : حصار و دیوار و خیابان و دکل برق و.. ، شاید بشود!
موفق باشی و پیروز
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. تو هم موفق باشی.
سلام آرش جونم خوبی؟
مرسی
وب
عالی ای
داری
خیلی
عالی
خیلی
خیلی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بابای
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام به شما. سپاس.
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ، پرواز را
————————————————�� �————————————-
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت
————————————————�� �————————————-
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند
————————————————�� �————————————-
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند
————————————————�� �————————————-
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند
————————————————�� �————————————-
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در خاک بود، از پرواز بسیار می دانست
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
سلام. شاید اگه این حصار نبود وضعیت وحشتناکتر از این بود.
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام.
سلام
آرش جان درست میگی
اما
حصار بعضی وقت ها زیاد هم بد نیست
تو رو از کثافات خارج از حصار که از آن ها خبر نداری در امان خواهد داشت.
در کل باید گفت
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
…………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام عباس عزیز.
سلام,
حصار خودش چیز بدی نیست شاید گاهی اوقات لازم و مفیدباشه ولی استفاده درست وبجا از ان مهم است که در نحوه تعریف حصار هم تاثیر میذاره.
……………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام.
با درود و ادب
آدرس وبلاگ دونا تغییر کرده است
لطفا آدرس تازه را در پیوند خود قرار دهید
با سپاس
http://www.donashop.blogfa.com
……………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. انجام شد.
با سلام واحترام
چه کنیم با این حقیقت وحشتناک؟
………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. می شه نوشت.
gahi hesarha be sode shahrvandan mibashad vali afsoos ke dar in shahr amniyat v asayesh manaee nadar.
ba khondane matlabeton nakhodagah “pariya” (ahmad shamlo) dar zehnam tadaee shod.
hamvare salamat bashin
………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس از لطف شما.
سلام؛
قفس بشکن،حصاری شو برای گل،صدای بودنت شاید قناری را امید زندگی باشد!
امیدوارم همیشه سلامت،موفق وشاد باشی.
………………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. سپاس.
آرش اتفاقا چند وقت پیش وقتی به درو دیوار شهر نگاه می کردم دقیقا همین احساس بهم دست داد وحالا دیدم تو هم چنین احساسی داشتی و به زیبایی و به درستی ان رو توصیف کردی.
…………………………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام به تو.
و حالا حصاری به اندازه ی کل ایران به دور ایران….
بله استاد ما با حصارها، محاصره شدیم…..از کوچه و خیابان شروع شده، و حالا بزرگتر شده….شما دقیق نوشتین، خیلی دقیق.
………………………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. انگار امیدها خیلی کمرنگه.
در جواب یکی از کامنت هام نوشتین : “فکرها و ایدهها گاهی برای مدتی فراموش میشوند ولی وجود دارند تا متولد شوند.”
نه تنها باهاتون موافقم بلکه در مورد “امید” هم همینطور فکر می کنم ” ممکنه کمرنگ بشه برای مدتی ولی “وجود داره ” عین بذر زیر خاک…..
و متولد میشه و جوونه میزنه.
………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. شاید.
سلام
از بیرون دور ایران حصار کشیده شده
مثل یک زندانی که راه فرار نداریم نه به عقب نه به جلو !!!!!
ما در جای غریبی از تاریخ افتادیم
……………………………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. احتمالا این تعبیر درسته.