یک: در خیابان نانجینگ بر روی صندلی یک کافه نشستهام. مسافران برای خرید رفتهاند و یک ساعتی وقت دارم تا کمی تنها باشم و به چین، به شانگهای، و به این همه مردمان در رفت و آمد، بیندیشم. هوا آفتابی و بهاری است.
خدمتکار کافه با منو پیش میآید، چیزی سفارش نمیدهم. نمیخواهم نوشیدن قهوه، تمرکزم را بگیرد. متوجه میشوم که دختری در نزدیکی صندلیام ایستاده، نگاهم به نگاهش میافتد، دستش را بلند میکند و از فاصله پنج متری سلامی میفرستد. یک دقیقه بعد جلو میآید و میپرسد اهل کجا هستم. جواب میدهم. سعی میکند ارتباط برقرار کند و با انگلیسی دست و پا شکسته، حرفهایش را ادامه میدهد. اینکه چرا اینجا در شانگهای هستم؟ شغلم چیست؟ ازدواج کردهام یا نه؟ نظرم نسبت به چین چیست؟ بعد، از خودش میگوید. دوست دارد مثل من سفر کند، انگلیسی یاد بگیرد، از کشورش راضی نیست و …
با خودم فکر میکنم حتما در همین لحظه که من اینجا در شانگهای نشستهام و با یک چینی حرف میزنم، در یکی از شهرهای کشورم، یک هموطن من با یک خارجی دقیقا در مورد همین مسائل حرف میزند و عین همین گفتگو میان آنها برقرار است.
در حین صحبت کردن با این دختر چینی، متوجه میشوم که یک نفر دیگر از فاصله ۲۰ متری نگاهم میکند. لبخند میزند، خیلی زود متوجه میشوم که روسپی است و منتظر این است که ببیند نتیجه صحبتهایم با این دختر به کجا میانجامد. فکر میکند این دختر هم روسپی است، اما نیست.
خدمتکار دوباره میآید و میپرسد قهوه میل دارم یا نه؟ جوابم منفی است. به زبان چینی به دختر چیزی میگوید، و من میدانم که او را از من میراند. دختر کمی شرمنده میشود، اما جواب خدمتکار کافه را میدهد و میماند و گفتگویش را با من ادامه میدهد. دختر ایستاده است و من نشستهام. با خودم فکر میکنم که صحبت با یک خارجی برای این دختر جذاب است و احتمالا در ذهنش به دنبال بهانهای است که سکوتهایی را که از جانب من تحمیل میشود، بشکند. من با خودم فکر میکنم آخر مگر چه چیز جالبی در این گفتگو و من نهفته است.
از جایم بلند میشود و از او خداحافظی میکنم. آرزو میکنم به آرزوهایش برسد.
دو: شب برای دیدار از آکروبات شانگهای میرویم. من همیشه دیوانهی فضای رمانتیک و موسیقیهای عاشقانهای هستم که اتفاقا در این نمایشها وجود دارد. شاید عجیب باشد، اما نمایشهای آکروباتیک در من بیش از هیجان، گونهای از مهربانی و عشق را متجلی میکند. وقتی نمایش آکروباتیک میبینم، به عنوان یک انسان احساس غرور میکنم، واقعا احساس غرور میکنم. وقتی نمایش آکروباتیک میبینم احساسی در من زنده میشود که وقتی کوچک بودم با دیدن پری مهربان در کارتون پینوکیو در من بیدار میشد. هنوز آن احساس و آن صدا در گوشم زمزمه میکند. قبلترها وقتی نمایش آکروباتیک میدیدم، آهسته میگریستم. حیف که حالا کمی بزرگ شدهام.
روح همکاری موجود در اجرای نمایشهای چینی، به طرز معجزهآسایی شیفتهام میکند. در هر لحظه، در هر مکث، در هر نگاه، در هر قدم، در هر سکون و در هر سکوت، و در هر هیجان، انگارهای عمیق از هستی را نهفته میبینم که به شدت سعی دارد از خودش رونمایی کند.
همیشه دوستدار تخریب آنچه هستم که از انسان یک موجود معمولی میسازد. با دیدن نمایش آکروباتیک، آدمی از درون دچار یک تخریب لذتبخش میشود. گویی چیزی در درون انسان تغییر میکند. این تغییر و تخریب به صورت سکوت پر از سوال در ذهن، متبلور میشود. دیوانهی این سوالهای سکوتم.
از آنگاه سخن میگویم که وقتی به پایان میرسد کسی نمیفهمد، میخکوب مینشیند. آنگاه که پایان، نقطه ندارد. آنگاه که انسان جاودانگی را ادامه میدهد.
آری، آکروبات، جاودانگی و رستاخیز ذهن است که شکوفه میکند همچون بهار در رقص تن.
دیدگاهها
“با خودم فکر میکنم حتما در همین لحظه که من اینجا در شانگهای نشستهام و با یک چینی حرف میزنم، در یکی از شهرهای کشورم، یک هموطن من با یک خارجی دقیقا در مورد همین مسائل حرف میزند و عین همین گفتگو میان آنها”—> قشنگ بود، واقعی بود.
“همشه دوستدار تخریب آنچه هستم که از انسان یک موجود معمولی میسازد.”—> که از انسان ســـیاهی لشگرهای دنیا را بسازد…
“دیوانهی این سوالهای سکوتم.”—> دیوانۀ سوال های سکوتم…
سلام آرش جان
نوروز،یادگار پر ارج نیاکان، شراره فروزان فرهنگ ایران زمین بر شما فرهیخته ارجمند گرامی و شاد باد.
……………………………………………………………….
جواب: سپاس. سال نو شما هم مبارک.
بر ما سالی گذشت،
بر زمین گردشی،
و بر روزگار حکایتی …
امید آنکه کهنه رفته باشد به نکویی و نو همی آید به شادمانی.
استاد محترم سال نوی شما مبارک
…………………………………………………….
جواب: سال نو شما هم مبارک
چه حس عجیب و جالبی رو توصیف کردین، چقدر برام آشنا بود این حس.
تو مسابقات عصر جدید، ازین دست نمایش های گروهی زیاد اجرا شد( نه آکروباتی که شما ازش یاد کردین، شاید هم اشتباه می کنم و این نمایشی که شما ازش نوشتین کلا چیز دیگه اییه ) اما با دیدنشون احساس شعف می کردم، ی جوری که انگار از تن خودم درمیام بیرون ، اصلا نمیدونستم این حس ها برای دیگران هم وجود داره ( نمایش های زورخانه ایی و حتی یک نمایش که در روسیه دیدم هم این حسی که شما نوشته بودین بهم میداد) .
ازینکه اینقدر قشنگ از حس های نادر آدمیزاد می نویسید واقعا لذت میبرم، انگار دارم چیزهای جدید کشف می کنم.
……………………………………………………………………………………………………..
جواب: سلام. محبت دارید همیشه. سپاس که همراه این سایت هستید.
بخش “دو” بسیار زیاد زیباست. از به تصویر کشیدن متن در ذهنم، لبخند بر لبانم نشست. لبخندی با مهر.
…………………………………………………………………………………………
جواب: سلام. سپاس. خوشحالم که دوست داشتید.