باد هنوز هم می‌وزد

امشب باد می‌وزید…

من قدم می‌زدم و همراه و همسو با من یک کیسه پلاستیکی، از همان‌ها که در همه‌ی شهرمان پراکنده است، می‌دوید…

به یقین اختیار او در دویدن بی‌وقفه‌اش بیش از من بود، به مقصدی که به سمتش کشیده می‌شدم…

او را نمی‌دانم که به چه فکر می‌کرد، اما من در این اندیشه بودم که چرا ون‌گوک راه می‌رفت و راه می‌رفت و راه می‌رفت و گوشش را برید.

دیدگاه‌ها

  1. سميه

    دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
    من نیز دل به باد دهم هر چه باداباد
    کارم بدان رسید که همراز خود کنم
    هر شام برق لامع و هر بامداد باد

  2. غزال

    باید رفت
    راستی سرزمین باد ها کجاست
    نقشه ام کمی خاک گرفته
    شعر پنجره را دوباره مرور کن
    گویی سطری جا مانده است
    شاید کوچه یاس های همیشه را
    در خاطره های شعری دور
    دوباره پیدا کنی
    وقت تنگ است
    در شب آغاز
    بیا با هم به سراغ ترانه برویم
    چمدانم بوی تنهایی گرفته
    راستی از کجا باید شروع کنیم…؟

  3. Masi

    چقدر این نوشته عمق و قشنگه….
    خیلی خیلی زیبا بود

    فکر کنم طی راه رفتن فهمیده بود که زندگی از جهت هایی از دستش در رفته و زورش فقط به گوشش می رسیده!
    راه رفتن در بیشتر وقت ها راه گشاست و بهمون می فهمونه چه چیزایی از دستمون در رفته ……

    اون کیسه ی پلاستیکی هم نماد در رفتن افسار خیلی چیزا از دستمونه که با باد همراه تره تا ما……
    …………………………………………………………………………………………………………..
    جواب: سلام. سپاس که همراه هستید در این سایت.

  4. لیلا

    سلام
    شاید از افسردگی بوده!!!
    ……………………………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. شاید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *