پورتو یک مرد میانسال است که زیر آفتاب زمستان در کافهای نشسته و گیلاس «شراب سبز»ش را مزه میکند و به معشوقی میاندیشد که یک روز رفت، و او هنوز در انتظارش در همین کافه مینشیند.
در خاطراتش خوبیها و بدیها را چرتکه نمیاندازد، اما حواسش به خلسهٔ بیبدیل عشق هست.
لبی تر میکند! به آسمان مینگرد و در میان ابرهای خاکستری، رویای رنگین کمان میپرورد.
نوک انگشتانش خراش گیتار دارد و از ترانههایی مشعوف است که درونش را مینوازند؛ همانهایی که او روزگاری مینواختشان.
چین و چروک بر صورتش نشسته، اما مردم جذبش میشوند و به حرفهایش گوش میسپارند. طمطراق ندارد، اما نمیگذارد هر کسی «چای نخورده پسرخاله شود». باید نشست و چشم در چشمانش دوخت و حالش را خرید.
باری، پورتو شهر هوس بوسههای خیابانی نیست، ولی همواره در هوایش خیالهای «سر بر شانه» پر میکشد.
……………………………………………………………..
لیسبون زنی است با زلفهای رهای نیمه بلند، آغشته به اندک تارهای سفید. آرام است و صبور، با نگاهی پرسشگر و چشمانی شوخ.
گاهی مینشیند بر لب ساحل و خیره میشود به دوردست. نسیم که میوزد دستهای از موهایش بر پیشانی و صورتش به رقص درمیآیند.
یک بار او در انتظار مسافر غریبهای بود در ایستگاه قطار. از شوق در سکوی اشتباه ایستاده بود. طول کشید تا پیدا کند آن از سفر آمده را. بعد از آن دیگر وقت را نباخت، و نرد عشق باخت باقی ایام را.
در انتهای غرب اروپا نشسته، ولی هنگام خداحافظی با گرمای چشمهای یک زن شرقی بدرقهات میکند.
او شهری است که هواییات میکند و در عین حال، هوایت را عوض میکند. اما چه بگویم از بوسههایش و عطر تنش، که در باد در یاد میماند.
دیدگاهها
کمکم کتاب تصویری «خیال آدمشهرها» میتونه شکل بگیره
…………………………………………………………………………………………….
جواب: سلام. عنوان خوبیه.