ناف پری

دو تا از گوسفندان تلف شده بودند و پستان یکی از آنها سفت شده بود و شیر نمی‌داد.
چند روز پیش گلاره کنار سیه چادر با هیزم‌ها آتشی گیراند تا شیر تازه دوشیده را بجوشاند. غفلت کرده بود و چند قطره‌ای از شیر روی آتش ریخت.
بدبیاری بزرگی بود، بدتر اینکه شیر را نذر خواجه خضر کرده بودند.

تا قبل از این فاجعه، امسال گوسفندها پرشیر بودند، اما گلاره نه به حرف آقامیر گوش کرده بود که باید مقداری از اولین ماست تهیه شده از شیرها را در‌ چهار گوشه سیاه چادر بریزد که برکت نرود، و نه می‌دانست که بعد از ریختن شیر روی آتش، باید نمک به آتش بپاشد تا بلا برود.

هیرمان تیر هوایی در کرده بود تا ملک‌الموت را فراری دهد و عذاب وجدان تازه عروس را کم کند. اما گلاره بغض داشت و انگار اشک‌هایی که از صورتش جاری می‌شد قرار بود جای قطرات شیر مانده در پستان گوسفند را بگیرد.

دوباره دست به دامن آقامیر شدند. بهشان گفته بود: “این گوسفند باید گرگ ببیند.” در میان بهت گلاره و هیرمان، فکر کرد خودش باید کار را به عهده بگیرد، این جوان‌ها هنوز خیلی بی‌تجربه بودند.

همه فکر می‌کردند آقامیر با پریان در ارتباط است. یک مدتی رفته بود بین ترکمن‌ها و آنجا «پری خوانی» یاد گرفته بود.

آقامیر فردا صبح زود برگشت. اول با چوبدستی‌اش روی خاک یک دایره دور سیاه چادر کشید. هیرمان در این هنگام گوسفندی که شیر نمی‌داد را از شاخ‌هایش گرفت و آورد. دست یک گرگ در دست آقامیر بود!!! رو به گلاره که با تعجب نگاه می‌کرد و گفت: “از لاشه یک گرگ جدا کرده ام.”
بعد چند مرتبه پنجه گرگ را به پستان گوسفند کشید. “گوسفند باید بوی گرگ را تشخیص بدهد تا پستانش نرم شود.” این را آقامیر گفت.

آقامیر کارش با پستان که تمام شد، رفت چند قدم آنطرف‌تر سراغ مشکه و مالار. این مشکه را هیرمان خودش پوست کنده بود و گلاره نمک زده بود. بعد با هم از خاک پر
کردند و آویختند و دود دادند و به خاکستر هفت اجاق غلتاندند و نهایتا شستندش. همین دو ماه پیش آقامیر آمده بود تا بعد از عروسی گلاره و هیرمان، برای این پوست
گوسفند مراسم «عروسی مشک» برگزار کند. رو به گلاره کرد و گفت: “مایه مشک کم شده؟!” گلاره تایید کرد.
آقامیر از جیبش یک جسم گرد سیاه در آورد و با نخ آن را به ته مشک بست. “به این دست نزنید و نترسید. شاید شانس بیاریم و شب‌های آینده سر و کله چند پری این
اطراف پیدا بشه و به این مشک دست بکشند و برکت بیارن.

” هیرمان گفت: “این چی هست؟!”
آقامیر جواب داد: “ناف پری. گم نشه.”
گلاره برای تشکر، یک هیزولک پر از روغن کرد و به آقامیر داد که سرش با پریان گرم بود و دستش تو دست گرگ‌ها.

دیدگاه‌ها

  1. سیما سلمان‌زاده

    معرکه بود.
    پر از الهام، پر از کلیدواژه، پر از اصالت
    سپاس
    ایرانستان باغی شده که هر بوته‌اش، بومی یک استان است.
    ……………………………………………………………………………………………………………………………
    جواب: سلام و سپاس از توجه شما.

  2. یک گردشگر

    “سرش با پریان گرم بود و دستش در دست گرگها…!”
    اگر پریان متوجه میشدند که اقامیر با گرگها همدسته, اون طرف ها پیداشون نمیشد… و برکت برای همیشه میرفت…
    ………………………………………………………………………………………………………….
    جواب: سلام. سپاس که مطالعه کردید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *